ای صد هزار چون من خاک در سرایی
کز وی برون خرامد مثل تو دلربایی
خواهم که با تو باشم، اما کجا نشیند
مثل تو پادشاهی با همچو من گدایی؟
با آن لباس نازک دانی که چیست قدت؟
سروی که باشد او را از برگ گل قبایی
شادم بگوشه غم از آه و ناله خود
کین آه و ناله آخر سر میکشد بجایی
گر ز آن بلای جانها بد رفت در حق من
یارب، نگاه دارش از هر بد و بلایی
ای پادشاه خوبان، بیداد و ظلم تا کی؟
اندیشه کن، خدا را، از آه مبتلایی
گویند: کای هلالی، در عشق چیست کارت؟
هر دم جفا کشیدن از دست بی وفایی