بر سر راه تو بودم، که رسیدی ناگاه
جلوهای کردی و آن جلوه مرا برد ز راه
گر به سرحلقهٔ تسبیح ملک باز رسی
قدسیان نعره برآرند که: سبحان الله!
گر به منزلگهِ وصلت نرسم معذورم
ره دراز است و مرا عمر بهغایت کوتاه
گریهای کردم و از گریه دلم تسکین یافت
آه! اگر گریه نمیبود، چه میکردم؟ آه!
صد شب هجر گذشت و مه من پیدا نیست
طرفه عمری! که به صد سال ندیدم یک ماه
عمرها دولت وصلت به دعا خواستهام
ما غلامان قدیمیم و به جان دولتخواه
از سجودِ درِ او منع هلالی مکنید
که سر خویش نهادست به امید کلاه