هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۴

نیست حد آن که گویم: بنده روی توام

دیگری گر بنده باشد، من سگ کوی توام

چشم شوخت ناوک اندازست و ابرویت کمان

کشته چشم تو و قربان ابروی توام

بر امید آنکه یک دشنام روزی بشنوم

سالها شد، جان من، کز جان دعاگوی توام

گرچه، ای بد خوی من، خوی تو عاشق کشتنست

ترک خوی خود مکن، من کشته خوی توام

گر دل من سدره و طوبی نجوید دور نیست

زانکه من در آرزوی سرو دلجوی توام

چند گویی: پای در دامن کش و این سو میا

پا کشیدن چون توان؟ چون دل کشد سوی توام

رنجه کردی ساعد و خون هلالی ریختی

تا قیامت شرمسار دست و بازوی توام