هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۹

جان خواهم از خدا، نه یکی، بلکه صد هزار

تا صد هزار بار بمیرم برای یار

من زارم و تو زار، دلا، یک نفس بیا

تا هر دو در فراق بنالیم زار زار

از بسکه ریخت گریه خون در کنار من

پر شد ازین کنار، جهان، تا بآن کنار

در روزگار هجر تو روزم سیاه شد

بر روز من ببین که: چها کرد روزگار؟

چون دل اسیر تست، ز کوی خودش مران

دلداریی کن و دل ما را نگاه دار

کام من از دهان تو یک حرف بیش نیست

بهر خدا که: لب بگشا، کام من بر آر

چون خاک شد هلالی مسکین براه تو

خاکش بگرد رفت و شد آن گرد هم غبار