هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۷

من عاشق و دیوانه و مستم، چه توان کرد؟

می خواره و معشوق پرستم، چه توان کرد؟

گر ساغر سی روزه کشیدم، چه توان گفت؟

ور توبه چل ساله شکستم، چه توان کرد؟

گویند که: رندی و خراباتی و بد نام

آری، بخدا، این همه هستم، چه توان کرد؟

من رسته ام از قید خرد، هیچ مگویید

ور زانکه ازین قید نرستم، چه توان کرد؟

برخاستم از صومعه زهد و سلامت

در کوی خرابات نشستم، چه توان کرد؟

عهدم همه با پیر مغانست، هلالی

گر با دگری عهد نبستم، چه توان کرد؟