هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۶۹

برخیز، تا نهیم سر خود بپای دوست

جان را فدا کنیم، که صد جان فدای دوست

در دوستی ملاحظه مرگ و زیست نیست

دشمن به از کسی، که نمیرد برای دوست

حاشا! که غیر دوست کند جا بچشم من

دیدن نمیتوان دگری را بجای دوست

از دوست، هر جفا که رسد، جای منتست

زیرا که نیست هیچ وفا چون جفای دوست

با دوست آشنا شده، بیگانه ام ز خلق

تا آشنای من نشود آشنای دوست

در حلقه سگان درش می روم، که باز

احباب صف زنند بگرد سرای دوست

دست دعا گشاد هلالی بدرگهت

یعنی: بدست نیست مرا جز دعای دوست