بیتو ای گل، در این شام تاری
دامنم پرگل از اشک و خون است
دیدگانم به شبزندهداری
خیره بر مجمری لالهگون است
من خموشم ز افسردهجانی
شعله سرگرم آتشزبانی
با من این آتش تند و سرکش
داستانها سراید ز خویت
شعله زرد و لرزان آتش
ماند ای گل به زرینهمویت
زلف زرین تو شعلهرنگ است
با دلم شعلهآسا به جنگ است
رفتی از کلبه من به صحرا
لب فروبسته از گفتوگویی
بوی گل بودی و بوی گل را
باد هردم کشاند به سویی
امشب ای گل به کوی که رفتی؟
دامنافشان به سوی که رفتی؟
رفتی و از پس پرده اشک
محو رخساره آتشم من
گرچه سوزد دل از آتش رشک
با همه ناخوشیها، خوشم من!
عشق بیگریه شوری ندارد
شمع افسرده نوری ندارد
در دل تنگ من آتش افروخت
عشق آتشفروزی که دارم
ناگهان همچو گل خواهدم سوخت
آتش سینهسوزی که دارم
سوزد از تاب غم پیکر من
تا چه سازد به خاکستر من
شمع غم با همه خانهسوزی
نور و گرمی دهد جان و تن را
هرکجا آتشی برفروزی
روشنایی دهد انجمن را
عشق هم آتشی جانگداز است
روشنیبخش اهل نیاز است
پیش آتش از آن ماه سرکش
شکوه راند زبان خموشم
وز دل گرم و سوزان آتش
حرف جانسوزی آید به گوشم
کای گرفتار آن آتشینروی
آتشینرو بود آتشینخوی
شکوه از سردی او چه رانی؟
کاین بود آخر کار آتش
قصه سوزش دل چه خوانی؟
سوزد آن کو شود یار آتش
گاه سرد است و گه آتشین است
خوی هر آتشینچهره این است
میگرایی چو آن گل به سردی
کمکم ای آتش نیممرده
چون به یکباره خاموش گردی
وز تو ماند زغالی فسرده
گیرم آن را و طفلانه صدبار
نام آن گل، نویسم به دیوار