میبدی » کشف الاسرار و عدة الابرار » ۵۱- سورة الذاریات‏ » ۲ - النوبة الثالثة

قوله: وَ مِنْ کُلِّ شَیْ‌ءٍ خَلَقْنا زَوْجَیْنِ در ضمن این آیت اثبات فردانیّت و وحدانیّت خداوند است جلّ جلاله و تقدّست اسماؤه و تعالت صفاته.

هر چه آفرید از محدثات و مکوّنات همه جفت آفرید قرین یکدیگر یا ضدّ یکدیگر چنانک نرینه و مادینه، روز و شب، نور و ظلمت، آسمان و زمین، و برّ و بحر، شمس و قمر، جن و انس، طاعت و معصیت، سعادت و شقاوت، هدی و ضلالت، عزّ و ذلّ، قدرت و عجز، قوّة و ضعف، علم و جهل، زندگی و مردگی.

صفات خلق چنین آفرید، جفت یکدیگر آفرید و یا ضد آفرید تا بصفات آفریدگار نماند و وحدانیت و فردانیت او بر خلق ظاهر گردد، که عزّش بی‌ذلّ است و قدرت بی عجز و قوت بی‌ضعف و علم بی‌جهل و حیاة بی‌موت و فرح بی‌غم و بقاء بی‌فنا.

خدای یگانه یکتا یگانه در ذات و صفات، یکتا در سزا، از همه کس منزّه و از همه چیز جدا، لیس کمثله شی‌ء، چو او کس نیست و او را مثل و مانند نیست.

مانندگی از انبازیست و اللَّه جل جلاله بی‌شریک و بی‌انباز است، بی‌نظیر و بی‌نیاز است. در منعش ببند و در جود و از است. گناه آمرز و معیوب نواز است. پیدا کننده مهر خود ببنده نوازی، دوست دار بنده با بی‌نیازی. و مهر او کننده میان خود و بنده بی‌شرکت و بی‌انبازی. پس سزاء بنده آنست که در هر حال که بود اگر خسته تیر بلا بود یا غرقه لطف و عطا، دست در کرم وی زند و پناه بوی دارد و از خلق با وی گریزد، چنانک خود میفرماید جل جلاله: فَفِرُّوا إِلَی اللَّهِ، فرار مقامی است از مقامات روندگان و منزلی از منازل دوستی. کسی که‌ این مقام او را درست شود نشانش آنست که همه نفس خود غرامت بیند، همه سخن خود شکایت بیند، همه کرد خود جنایت بیند، امید از کردار خود ببرد و بر اخلاص خود تهمت نهد. اگر دولتی آید در راه وی، از فضل حق بیند و از حکم ازل، نه از جهد و از کردار خود.

بو الحسین عبّادانی مردی بود از جوانمردان طریقت، درویشی با وی محبّت داشت، هر دو رفتند از رمله تا بکران دریا رسیدند، ملّاح ایشان را در مرکب نشاند و دو روز در آن مرکب بودند. درویشی را دیدند در آن مرکب در کنجی سر فرو برده وقت نماز برخاستید و فریضه بگذاردید باز سر بمرقّع فرو بردید و هیچ سخن نگفتید.

بو الحسین گفت: من فرا پیش وی شدم گفتم ما یاران توایم، اگر ترا چیزی بکار باید با ما بگوی. گفت: فردا نماز پیشین از دنیا بخواهم رفت چون بکران دریا رسید آنجا درختستانی بینید در زیر آن درختان ساز و برگ من نهاده جهاز من بسازید و مرا آنجا دفن کنید و این مرقّع من ضایغ مکنید. در راه شهر جبله شما را جوانی ظریف نظیف پیش آید، این مرقّع از شما بخواهد بدو دهید.

دیگر روز نماز پیشین بگذارد و سر فرو برد چون فراز شدیم رفته بود از دنیا چنانک خود گفته بود. رفتیم در آن درختستان چنانک نشان داده بود. دیدیم گوری کنده و کفن و حنوط و هر چه بکار بایست ساخته و آنجا نهاده. او را دفن کردیم و مرقع وی برداشتیم و روی بجبله نهادیم. آن جوان که نشان داده بود، در راه آمد، گفت آن ودیعت بیارید، گفتم برای خدای با ما بگوی که این چه قصّه است و چه حال و آن مرد که بود و تو کیستی؟ گفت: درویشی بود میراثی داشت و ارث طلب کرد، مرا بوی نمودند. شما میراث بمن سپارید و روید آن مرقّع بوی سپردیم.

ساعتی از چشم ما غائب گشت باز آمد مرقّع پوشیده و جامه خویش همه از تن بیرون کرده و گفت این بحکم شماست و برفت. ما در مسجد جبله شدیم، دو روز آنجا بودیم فتوحی نیامد پاره‌ای از آن جامه بآن یار خود دادیم ببازار برد تا بفروشد و خوردنی آرد، ساعتی بود و وی میآمد و خلقی عظیم در وی آویخته، درآمدند و مرا نیز گرفته و میکشیدند، گفتم چه بودست، گفتند پسر رئیس جبله سه روز گذشت تا ناپدید است و اکنون جامه وی با شما می‌بینیم.

پس ما را بردند پیش رئیس و از حال پسر پرسید ما قصه وی بگفتیم از او تا آخر چنانک بود. آن رئیس بگریست و روی بآسمان کرد، گفت الحمد اللَّه که از صلب من کسی بیامد که شایسته درگاه تو بود.

پیر طریقت گفت: ای باری ببرّ و هادی بکرم، فروماندم در حیرت یک دم آن دم کدام است.

دمی که نه حوا در آن گنجد نه آدم. گر من آن دم بیابم چون من کیست، بیچاره زنده‌ای که بی‌نفسش میباید زیست. همه خلق زنده از مرده میراث برد مگر این طائفه که مرده از زنده میراث برد.

این مردگی آنست که مصطفی (ص) از ابو بکر صدّیق نشان داد که

من اراد ان ینظر الی میّت یمشی علی وجه الارض فلینظر الی ابی بکر.

وَ ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنْسَ إِلَّا لِیَعْبُدُونِ و الّذین سخطت علیهم فی آزالی و ربطتهم الیوم بالخذلان فیما کلّفتهم الیوم من اعمالی و خلقت النار لهم بحکم الهیتی و وجوب حکمی فی سلطانی ما خلقتهم الا لعذابی و انکالی و اللَّه اعلم.