قوله: قُلْ هُوَ نَبَأٌ عَظِیمٌ این «نبأ عظیم» بیک قول اشارت است بنبوّت و رسالت مصطفی علیه الصّلاة و السّلام و جلالت حالت وی. میگوید: خبر نبوّت وی خبری عظیم است و شأن او شأنی جلیل و شما از ان غافل، از جمال او روی گردانیده و از شناخت او وامانده، ندانید که چه گم کردهاید و از چه واماندهاید، مهتری که در عالم خود دو کلمه است و بس: «لا اله الّا اللَّه محمد رسول اللَّه»، یک کلمه اللَّه را و دیگر کلمه محمد را، فرمان آمد که: یا محمد تو در حضرت خود ثنای ما میگوی که ما در حضرت خود ثنای تو میگوییم، یا محمد تو میگویی: «قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ» ما میگوییم: «محمد رسول اللَّه». ذرهای از طلعت زیبای آن مهتر در انگشت آدم تعبیه کردند، هشت بهشت بدرود کرد و گفت: ما را خود توانگر آفریدهاند سر ما بحجره هر گدایی فرو نیاید، آن ذره هم چنان میرفت و بهر که میرسید در عین حسرت در شوق آن جمال میسوخت، حشمت نوح و جاه خلیل و کرامت کلیم همه قطرهای بود در مقابل بحر رسالت او، دولت بلال و خباب و عمار و دیگر یاران بود که ابراهیم و موسی و عیسی در عداد احیاء صورت نبودند که اگر ایشان زنده بودندی آن جاروب خدمت که ایشان برداشتند، ابراهیم و موسی برداشتندی، «لو کان موسی حیّا لما و سبعه الّا اتباعی». مهتری با این همه منقبت و مرتبت و کمال و جمال با مشتی گدای بینوا میگوید: «انّما انالکم مثل الوالد لولده»
و میگوید: «شفاعتی لاهل الکبائر من امّتی».
ما امروز مینگریم تا کجاست کافری ناگرویده که او را دعوت کنیم تا هدایت ربانی آشکارا گردد، و فردا در عرصات قیامت مینگریم تا کجاست فاسقی آلوده که او را شفاعت کنیم تا رحمت الهی آشکارا شود. و گفتهاند: این نبأ عظیم سه چیز است: هول مرگ و حساب قیامت و آتش دوزخ. یحیی معاذ گفت: لو ضربت السّماوات و الارض بهذه السّیاط لانقادت خاشعة فکیف و قد ضرب بها ابن آدم الموت و الحساب و النار! مسکین فرزند آدم، او را عقبههای عظیم در پیش است و از آنچه در گمانها میافتد بیش است، امّا در دریای عشق دنیا بموج غفلت چنان غرق گشته که نه از سابقه خویش میاندیشد، نه از خاتمه کار میترسد، هر روز بامداد فریشتهای ندا میکند که: «خلقتم لامر عظیم و انتم عنه غافلون» در کار و روزگار خود چون اندیشه کند، کسی که زبان را بدروغ ملوّث کرده و دل را بخلف آلوده و سر را بخیانت شوریده گردانیده، سری که موضع امانت است بخیانت سپرده، دلی که معدن تقوی است زنگار خلف گرفته، زبانی که آلت تصدیق است بر دروغ وقف کرده، لا جرم سخن جز خداع نیست و دین جز نفاق نیست.
اذا ما الناس جرّبهم لبیب
فانّی قد اکلتهم و ذاقا
فلم ار ودّهم الّا خداعا
و لم ار دینهم الّا نفاقا
اکنون اگر میخواهی که درد غفلت را مداواة کنی راه تو آنست که تخته نفاق را بآب چشم که از حسرت خیزد بشویی و بر راهگذر بادی که از مهبّ ندامت بر آید بنهی و بدبیرستان شرع شوی و سورة اخلاص بنویسی که خداوند عالم از بندگان اخلاص در میخواهد، میگوید: «وَ ما أُمِرُوا إِلَّا لِیَعْبُدُوا اللَّهَ مُخْلِصِینَ لَهُ الدِّینَ»، و مصطفی علیه الصّلاة و اللام گفت: «اخلص العمل یجزک منه القلیل».
«إِذْ قالَ رَبُّکَ لِلْمَلائِکَةِ إِنِّی خالِقٌ بَشَراً مِنْ طِینٍ...» تا آخر سوره قصّه آدم و ابلیس است و سخن در ایشان دراز گفته شد و اینجا مختصر کردیم، از روی ظاهر زلّتی آمد از آدم و معصیتی از ابلیس. آدم را گفتند گندم مخور، بخورد. ابلیس را گفتند سجده کن، نکرد. امّا سرمایه ردّ و قبول نه از کردار ایشان خاست که از جریان قلم و قضایای قدم خاست، قلم از نتائج مشیت قدم در حقّ آدم بسعادت رفت هم از نهاد وی متمسّکی پیدا آوردند و جنایت وی بحکم عذر بوی حوالت کردند گفتند: «فَنَسِیَ وَ لَمْ نَجِدْ لَهُ عَزْماً». و ابلیس را که فلم بحکم مشیّت قدم بردّ و طرد او رفت، هم از نهاد وی کمینگاهی بر ساختند و جنایت وی بدو حوالت کردند گفتند: «أَبی وَ اسْتَکْبَرَ وَ کانَ مِنَ الْکافِرِینَ» قلادهای از بهر لعنت برساختند و بحکم ردّ ازل برجید روزگار او بستند تا هر جوهری که از بوته عمل وی برآمد در دست نقّاد علم نفایه آمد، عملش نفایه آمد، عبادتش سبب لعنت گشته، طاعتش داعیه راندن شده و از حقیقت کار او این عبارت برون داده که: الحکم لا یکابد و الازل لا ینازع.
ایّ محبّ فیک لم احکه ؟
و ایّ لیل فیک لم ابکه؟
ان کان لا یرضیک الادمی
فقد اذنالک فی سفکه
آدم در عالم قبول چنان بود که ابلیس در عالم ردّ، هر کجا درودی و تحیّتی است روی بآدم نهاده، هر کجا لعنتی و طردی است روی بابلیس نهاده. این که ناصیه آن لعین در دامن قیامت بستند نه تشریف او بود، لکن مقصود الهی ان بود تا هر کجا کودکی را سر انگشتی در سنگ آید سنگ لعنتی بر سرش میزنند که: لعنت بر ابلیس باد. از جناب جبروت خطاب عزّت آمد بپاکان مملکت و مقرّبان درگاه که یکی را از میان شما منشور عزل نوشتیم و توقیع ردّ کشیدیم، ایشان همه عین حسرت و سوز گشتند، جبرئیل نزدیک عزازیل آمد، این که امروز ابلیس است، گفت: اگر چنین حالی پدید آید دست بر سر من دار، و او میگفت: این کار بر من نویس، و آن سادات فریشتگان میآمدند و همچنین درخواست میکردند و او هر یکی را ضمان میکرد که دل فارغ دارید که من شما را ایستادهام، پس جواز آمد از درگاه عزت که: اسجدوا لآدم. آن لعین عنان خواجگی باز نکشید که نخوت «انا خیر» در سرداشت بخواجگی پیش آمد که من بهام ازو «خَلَقْتَنِی مِنْ نارٍ وَ خَلَقْتَهُ مِنْ طِینٍ» آن لعین قیاس کرد و در قیاس راه خطا رفت. ای لعین از کجا میگویی که آتش به از خاک است؟ نمیدانی که آتش سبب فرقت است و خاک سبب وصلت؟ آتش آلت گسستن است و خاک آلت پیوستن؟ آدم که از خاک بود بپیوست تا او را گفتند: «ثُمَّ اجْتَباهُ رَبُّهُ» ابلیس که از آتش بود بگسست، تا او را گفتند: «عَلَیْکَ لَعْنَتِی إِلی یَوْمِ الدِّینِ» خاک چون تر شود نقش پذیرد، آتش چون بالا گیرد همه نقشها بسوزد، لا جرم نقش معرفت ابلیس بسوخت و نقش معرفت دل آدم و آدمیان را بیفروخت «أُولئِکَ کَتَبَ فِی قُلُوبِهِمُ الْإِیمانَ».
درویشی در پیش بو یزید بسطامی شد ازین درد زدهای شوریده رنگی سر و پای گم کردهای، بسان مسافران درآمد، از سر و جد خویش گفت: یا با یزید! چه بودی اگر این خاک بیباک خود نبودی، بو یزید از دست خود رها شد، بانگ بر درویش زد که اگر خاک نبودی، این سوز سینهها نبودی، ور خاک نبودی شادی و اندوه دین نبودی، ور خاک نبودی آتش عشق نیفروختی، ور خاک نبودی بوی مهر ازل که شنیدی؟ ور خاک نبودی آشنای لم یزل که بودی؟ ای درویش! لعنت ابلیس از آثار کمال جلال خاکست، صور اسرافیل تعبیه اشتیاق خاکست، سؤال منکر و نکیر نایب عشق سینه خاکست، رضوان با همه غلمان و ولدان خاک قدم خاکست، اقبال ازلی تحفه و خلعت خاکست، تقاضای غیبی معدّ بنام خاکست، صفات ربانی مشّاطه جمال خاکست، محبّت الهی غذای اسرار خاکست، صفات قدم زاد توشه راه خاکست، ذات پاک منزّه مشهود دلهای خاکست.
زان پیش که خواستی منت خواستهام
عالم زبرای تو بیاراستهام
در شهر مرا هزار عاشق بیش است
تو شاد بزی که من ترا خاستهام