بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ بسم اللَّه الخالق البارئ المصوّر، بسم اللَّه الواحد الفاطر المدبّر، بسم اللَّه القادر القاهر المقتدر السّلام المؤمن المهیمن العزیز الجبّار المتکبّر.
فسبحان من ردّد العبد فی هذه الایة بین صحو و محو، کاشفه بنعت الالهیة فاشهده جلاله، ثم کاشفه بنعت الرحمة فاشهده جماله. نام خداوندی مقدّر و مقتدر، فاطر و مدبّر، خالق و مصوّر، اولست و آخر، باطن است و ظاهر، نه باوّل عاجز و نه بآخر، از کیف باطن است و بقدرت ظاهر. خداوندی که دلها بیاسود بسماع نام او، سرها بیفروخت بیافت نشان او، جانها آرام گرفت بشهود جلال او و جمال او. خداوندی که هر که با او پیوست از دیگران ببرید، هر که قرب او طلبید چه گویم که از محنتها و بلیّتها چه دید. شعر:
فوحشی الطبیعة مستهام
نفور القلب تأباه الدیار
جبالیّ التالف ذو انفراد
غریب اللَّه مأواه القفار
ای جلالی، که هر که بحضرت تو روی نهاد عالمیان خاک قدم او توتیای حدقه حقیقت خود ساختند. ای عزیزی، که هر که بدرگاه عزت تو باز آمد همه آفریدگان خود را علاقه فتراک حضرت او گردانیدند. غلام آن مشتاقم که بر سر کوی حقیقت آتشی بیفروزد! حبّذا روزی که خورشید جلال تو بما نظر کند! عزیزا وقتی که مشتاقی از مشاهده جمال تو خبری دهد، جان طعمه سازم بازی را که در فضای طلب تو پروازی کند. دل نثار کنم محبّی را که بر سر کوی تو آوازی دهد. غالیه گردیم مر عارضی را که از شراب شوق تو رنگی گیرد! رشک بریم بر چشمی که از درد نایافت تو اشکی ببارد. غلام آن لافیم که هر وقتی مفلسان بیسرمایه زنند نه آن مفلسان میگویم که تو دانی. جوانمردانی را میگویم که ایشان را در بدو ارادت مجاهدت عظیم بود، خواستی گرم و ریاضتی تمام، سری صافی و دلی بیخصومت و سینهای بیمعصیت، این سرمایهها بدست آورده، آن گه همه بر کف صدق نهاده و بباد بینیازی برداده، و مفلسوار در پس زانوی حسرت نشسته و بزبان شکستگی میگوید:
پرآب دو دیده و پرآتش جگرم
پرباد دو دستم و پر از خاک سرم
«تبارک» مفسران تفسیر این کلمه بر سه وجه کردهاند چنان که در نوبت دوم شرح دادیم و وجوه ثنا بر حق جلّ جلاله بر آن سه وجه منحصرست: اگر گوئیم تبارک ای دام و ثبت من لم یزل و لا یزال، ثنایی است بذکر ذات او و حق او جلّ جلاله.
و اگر گوئیم تعالی و ارتفع و تکبر، ثنایی است بذکر وصف او و عزّ او. و اگر گوئیم هو الذی یجیء البرکة من قبله، ثنایی است بذکر احسان او و فضل او با بندگان او: اول اشارت است بوجود احدی و کون صمدی، دوم اشارت است بصفات سرمدی و عزت ازلی، سوم اشارت است بکارسازی و بندهنوازی و مهربانی. و شرط بنده آنست که چون ثناء حق جلّ جلاله آغاز کند و زبان خویش بستایش او بگشاید مجرّد و منفرد گردد، نه بر دل غباری، نه بر پشت باری، نه در سینه آزاری، نه با کس شماری. تخته خود از غبار اغیار سترده، نهاد خود را زهر قهر چشانیده و همت خود از ذروه عرش گذرانیده. گوی طرب در میدان طلب انداخته، تیغ قهر از نیام رجولیّت آخته، خان و مان بشریّت بجملگی واپرداخته، بر نطع عشق مهره دلباخته، جامه جفا چاک کرده، لباس وفا دوخته، از دو کون رمیده و با دوست آرمیده.
پیر طریقت گفت: دانی که دل کی خوش شود؟ که حق ناظر بود. دانی که کی خوش بود؟ که حق حاضر بود.
الدار خالیة، و الرّوح صافیة،
و النفس صادیة، و الوصل مامول.
الَّذِی نَزَّلَ الْفُرْقانَ عَلی عَبْدِهِ ای عبده الاخلص و نبیّه الاخص و حبیبه الادنی و صفیّه الاولی، لِیَکُونَ لِلْعالَمِینَ نَذِیراً ای لیکون للخلق سراجا و نورا یهتدون به الی احکام القرآن، و یستدلّون به علی طریق الحق و منهاج الصدق. چه زیان دارد مصطفی عربی را بعد از آن که خورشید فلک سعادت بود و ماه آسمان سیادت، مشتری عالم علم، درّ صدف شرف، طراز کسوت وجود، مفتاح در رشاد، مصباح سرای سداد اگر آن مدبران صنادید قریش از سر سبکباری و سبکساری و طیش خود گویند: إِنْ هَذا إِلَّا إِفْکٌ افْتَراهُ و منادی عزّت اینک ندا میگوید که: نَزَّلَ الْفُرْقانَ عَلی عَبْدِهِ لِیَکُونَ لِلْعالَمِینَ نَذِیراً. سیّدی که منشور تقدّم کونین در کمر کمال داشت، و خال اقبال برخسار جمال داشت، صد هزار و بیست و اند هزار نقطه نبوّت در پیش براق عزّ او «طرّقوا طرّقوا» میزدند و خود از غایت تواضع در عالم بندگی بر خرکی مختصر نشستید، ور غلامی سیاه او را بدعوت خواندید اجابت کردید. گهی مرکب وی براق انور، و گهی مرکب وی حماری مختصر، افسار وی از لیف و پالان وی از لیف. آری مرکب مختلف بود امّا در هر دو حالت راکب یک صفت و یک همت و یک ارادت بود، اگر بر براق بود در سرش نخوت نبود، و اگر بر حمار بود بر رخسار عزّ نبوتش عار و مذلّت نبود، کسی که بر منشور سعادت وی این طغراء سیادت و عزّت کشیده باشند که: وَ لِلَّهِ الْعِزَّةُ وَ لِرَسُولِهِ، غبار مذلت بر اساریر جبین او کی نشیند؟ در صفات او صلوات اللَّه علیه میآید که: «کان طلق الوجه بسّاما من غیر ضحک، محزونا من غیر عبوسة، متواضعا من غیر مذلة».. در بندگی افکندگی داشت و خلایق اولین و آخرین کیمیای کمال عزّت از آستانه مجد او فراز میرفتند.
دنوت تواضعا و علوت مجدا
فشأناک انحدار و ارتفاع
کذاک الشّمس تبعدان تسامی
و یدنو الضوء منها و الشعاع
آفتاب که خسرو سیّارگان و شاه ستارگان است چون از برج شرف خویش سر برزند، اگر اهل عالم دامن همم درهم بندند. تا ذرّهای از عین انوار او بدست آرند نتوانند، لکن او خود بحکم کرم و تواضع چنان که در کوشک سلطان و سرای خواجگان بتابد، در کلبه ادبار گدایان و زاویه اندوه درویشان هم بتابد. و از کمال تواضع او بود صلوات اللَّه علیه که مشرکان مکه بتعییر گفتند: «ما لِهذَا الرَّسُولِ یَأْکُلُ الطَّعامَ وَ یَمْشِی فِی الْأَسْواقِ؟» چیست این پیغامبر را که طعام میخورد و در بازارها میرود و بدست خویش طعام با خانه میبرد و با درویشان و گدایان مینشیند؟ و کذا کان السّیّد صلوات اللَّه علیه کان یعلف البعیر و یقم البیت و یخصف النعل و یرفع الثوب و یحلب الشاة و یأکل مع الخادم و یطحن معه اذا اعیی، و کان لا یمنعه الحیاء ان یحمل بضاعته من السوق الی اهله. و کان یصافح الغنی و الفقیر و یسلّم مبتدء و لا یحقر ما دعی الیه و لو الی حشف التّمر، و کان یعود المریض و یشیع الجنازة و یرکب الحمار و یجیب دعوة العبید، و کان یوم قریظة و النضیر علی حمار مخطوم بحبل من لیف علیه اکاف من لیف. مشرکان او را باین خصال پسندیده و اخلاق ستوده میعیب کردند و طعن زدند از آنکه دیدههای ایشان خیره شده انکار بود، برمص کفر آلوده، هرگز توتیای صدق نیافته لا جرم جمال نبوّت و عزّت رسالت از دیدههای نامحرم ایشان در پرده غیرت شد، تا هرگز او را به ندیدند و چنان که سیّد بود صلوات اللَّه علیه به نشناختند.
وَ تَراهُمْ یَنْظُرُونَ إِلَیْکَ وَ هُمْ لا یُبْصِرُونَ. جمال نبوّت را دیدهای باید چون دیده صدیق اکبر زدوده استغفار، دیدهای چون دیده عمر روشن کرده صبح قبول ازل، دیدهای چون دیده عثمان باز کرده اقبال غیب، دیدهای چون دیده علی سرمه کشیده حکم حقّ تا ایشان را بخود بار دهد و جلال عزّت نبوت بحکم لطف ازل بر ایشان مکشوف گردد، و سیّد (ص) ایشان را از روی تعطّف و تلطّف گوید: «انّما انا لکم مثل الوالد لولده».