قوله تعالی: «وَ داوُدَ وَ سُلَیْمانَ إِذْ یَحْکُمانِ فِی الْحَرْثِ» الایه، داود و سلیمان بحکم نبوّت مشترکند لکن در درجه و فضیلت متفاوتند، نبینی که سلیمان را درین یک مسأله افزونی داد بعلم، فهم او را مخصوص کرد و گفت: «فَفَهَّمْناها سُلَیْمانَ»، ملکی بدان عظیمی بوی داد بر وی منت ننهاد بلکه حقارت آن بوی نمود بآنچه گفت: «هذا عَطاؤُنا فَامْنُنْ» ای اعط من شئت لحقارته و خسته. چون بعلم و فهم رسید تشریف داد و منت بر نهاد که: «فَفَهَّمْناها سُلَیْمانَ»، علم فهم وراء علم تفسیر و تأویلست، تفسیر بواسطه تعلیم و تلقین است، تأویل بارشاد و توفیقست، فهم بیواسطه بالهام ربّانیست، و تفسیر بی استاد بکار نیست، تأویل بیاجتهاد راست نیست، و صاحب فهم را معلم جز حق نیست، تفسیر و تأویل بدانش است و کوشش، و فهم یافتست و کشش. حسن بصری گفت حذیفه یمان را پرسیدم از علم باطن یعنی علم فهم، حذیفه گفت: از رسول خدا پرسیدم و گفت: علم بین اللَّه و بین اولیائه لم یطّلع علیه ملک مقرّب و لا احد من خلقه.
فهم این مردان در اسرار کتاب و سنت بجایی رسیدست که وهم ارباب ظواهر زهره ندارد که گرد آن حرم محترم گردد، ایشان را در هر حرفی مقامی است.
و از هر کلمهای پیغامی، از هر آیتی ولایتی، و از هر سورتی سوزی و سوری، وعید در راه ایشان وعد است، و وعد در حق ایشان نقد است، بهشت و دوزخ بر راه ایشان منزل است، و هر چه دون حق بنزدیک ایشان باطل است، دنیا و آخرت در بادیه وقت ایشان دو میل است، روز در منزل را زند و شب در محمل نازند، روز در نظر صنایعند و شب در مشاهده جمال صانعند، روز با خلق در خلقند و شب با حق در قدم صدقند، روز در کارند و شب در خمارند، بروز راه جویند و بشب راز گویند.
لیلی من وجهک شمس الضحی
و انّما الظلمة فی الجوّ
و النّاس فی الظلمة من لیلهم
و نحن من وجهک بالضوء.
«وَ لِسُلَیْمانَ الرِّیحَ عاصِفَةً»، سلیمان پیغامبر با آن همه مرتبت و منزلت او را گفتند ای سلیمان بدست تو جز بادی نیست و آن باد نیز بدست سلیمان نبود، بلکه بامر خداوند جهان بود، بامداد مسافت یک ماهه راه میبرید و شبانگاه هم چنان، و اگر سلیمان خواستی که بر آن مسافت بقدر یک گز بیفزاید نتوانستی و بدست وی نبودی، زیرا که آن تقدیر الهی بود نه تدبیر سلیمانی، مملکتی بدان عظیمی بر هوا میبرد و بکشتزاری بر گذشتی یک پره کاه نجنبانیدی. و گفتهاند که سلیمان بر مرکب باد، روزی به پیری بر گذشت که در مزرعه خویش کشاورزی میکرد آن پیر چون مملکت سلیمان دید گفت: «لقد اوتی آل داود ملکا عظیما»، باد آن سخن بگوش سلیمان افکند سلیمان فرو آمد و پیر را گفت من سخن تو شنیدم و بدان آمدم تا با تو بگویم این ملک بدین عظیمی که تو میبینی بنزدیک اللَّه تعالی آن را قدری و محلی نیست. لتسبیحة واحدة یقبّلها اللَّه تعالی خیر ممّا اوتی آل داود. یک تسبیح راست که از بنده مؤمن بیاید و اللَّه تعالی آن را بپذیرد به است ازین ملک و مملکت که آل داود را دادند.
پیر گفت: اذهب اللَّه همّک کما اذهبت همّی.
«وَ أَیُّوبَ إِذْ نادی رَبَّهُ»، عادت خلق چنانست که هر که را بدوستی اختیار کنند همه راحت آن دوست خود خواهند و روا ندارند که باد هوا بر وی گذر کند، لکن سنت الهی بخلاف اینست هر کرا بدوستی اختیار کرد شربت محنت با خلعت محبت بوی فرستد، هر کرا درجه وی در مقام محبت عالیتر، بلای او عظیمتر، اینست که مصطفی (ص) گفت: «انّ اشد الناس بلاء الانبیاء ثم الاولیاء ثم الامثل فالامثل».
و بر وفق این قاعده قضیه ایوب پیغامبر علیه السلام است، هرگز هیچکس بلا چنان بر نداشت که ایوب برداشت، گفتند کسی که پیش سلطانی سنگی نیکو بردارد چکنند خلعتی درو پوشانند ایوب چون سنگ بلا نیکو برداشت جلال احدیت این خلعت درو پوشانید که: نعم العبد. صد هزار هزاران جام زهر بلا بر دست ایوب نهادند گفتند: این جامهای زهر بلا نوش کن، گفت ما جام زهر بی تریاق صبر نوش نتوانیم کرد، تا هم از وجود او جام پا زهر ساختند که: «إِنَّا وَجَدْناهُ صابِراً نِعْمَ الْعَبْدُ» اینت عجب قصهای که قصه ایوب است، در سرای عافیت آرام گرفته حله ناز پوشیده. سلسله نعمت وی منتظم، اسباب دنیا مهیّا در راحت و انس بر وی گشاده، قبله اقبال قبول گشته. ناگاه متقاضی این حدیث بدر سینه وی آمد شوری و آشوبی در روزگار وی افتاد احوال همه منعکس. گشت نعمت از ساخت وی بار بر بست لشکر محنت خیمه بزد و نام و ننگ برفت، سلامت با ملامت گشت، عافیت هزیمت شد، بلا روی نهاد، مهجور قوم گشت تا او را از شهر بیرون کردند و در همه عالم یک تن با وی بگذاشتند عیال وی رحمه، و آن نیز هم سبب بلا گشت که در قصص منقول چنین است که آن سرپوشیده هر روز در آن دیه رفتی و مردمان آن دیه را کار کردی تا دو قرص بوی دادندی و بایوب بردی، ابلیس در آن میان تلبیسی بر آورد اهل دیه را گفت شما او را بخود راه مدهید و در خانهها مگذارید که وی تعهد بیماری میکند مشکل نباید که آن علت بشما تولّد کند پس از آن چنان گشت که کس را بر وی رحمت نیامد و هیچکس او را کار نفرمود و هیچ چیز نداد، دلتنگ و تهی دست از دیه بیرون آمد، ابلیس را دید بر سر راه نشسته، گفت چرا دلتنگی؟ گفت از بهر آنکه امروز از بهر بیمار هیچ پدید نکردم و کس را بر ما رحمت نیامد ابلیس گفت اگر آن دو گیسوی خویش بمن فروشی ترا دو قرص دهم تا بسر بیمار بری، رحمه گیسو بفروخت و دو قرص بستد ابلیس بتعجیل نزد ایوب رفت گفت خبر داری که رحمه را چه واقعه افتاد، او را بناسزایی گرفتند و هر دو گیسوی وی ببریدند، و ایوب را عادت چنان بود که هر گاه برخاستی دست بگیسوی وی زدی تا بر توانستی خاستن، آن روز گیسو ندید تلبیس ابلیس باور کرد و رحمه را مهجور کرد، آن ساعت رنج دلش بیفزود بیت المال صبرش تهی گشت فریاد برآورد که: «مَسَّنِیَ الضُّرُّ وَ أَنْتَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ». ای جوانمرد ایوب آن همه بلا بقوت شربتی میتوانست کشد که از حضرت عزت ذو الجلال بامداد و شبانگاه پیاپی میرسید که: دوش شب بر بلاء ما چگونه گذاشتی؟ امروز در بلاء ما چون بسر آوردی.
خرسند شدم بدان که گویی یک بار
ای خسته روزگار دوشت چون بود؟