قوله تعالی: «وَ إِذْ قالَ مُوسی لِفَتاهُ» الآیة... موسی را (ع) چهار سفر بود: یکی سفر هرب چنان که اللَّه تعالی گفت حکایت از موسی: «فَفَرَرْتُ مِنْکُمْ لَمَّا خِفْتُکُمْ». دوم سفر طلب لیلة النّار و ذلک قوله: «فَلَمَّا أَتاها نُودِیَ مِنْ شاطِئِ الْوادِ الْأَیْمَنِ». سوم سفر طرب: «وَ لَمَّا جاءَ مُوسی لِمِیقاتِنا» چهارم سفر تعب.
«لَقَدْ لَقِینا مِنْ سَفَرِنا هذا نَصَباً».
امّا سفر هرب او را در بدو کار بود از دشمن بگریخته و روی به مدین نهاده و آن مرد قبطی کشته چنانک ربّ العزّه گفت: «فَوَکَزَهُ مُوسی فَقَضی عَلَیْهِ» آنجا که عنایت بود فلاح و پیروزی را چه نهایت بود، چون اللَّه تعالی را در کار موسی عنایت بود او را در آن قتل عذر بنهاد گفت موسی دست بوی زد قضاء من درو رسید، آن گه گفت موسی را در آن گناه نبود گناه دیو را بود و آن فعل از دیو بود: «قالَ هذا مِنْ عَمَلِ الشَّیْطانِ». همچنین بنده مؤمن را بفضل خود عذر بنهاد و عفو خود در وی رسانید گفت: «اسْتَزَلَّهُمُ الشَّیْطانُ بِبَعْضِ ما کَسَبُوا وَ لَقَدْ عَفَا اللَّهُ عَنْهُمْ» اللَّه تعالی گناه از ایشان در گذاشت آن وسوسه شیطان بود و عمل دیو.
دیگر سفر طلب بود لیلة النّار که موسی بطلب آتش میشد، آن چه آتش بود که همه عالم بر آتش نشاند؟ هر جا که حدیث آتش موسی رود از شور او همه عالم بوی عشق گیرد، موسی بطلب نار شد نور یافت، این جوانمرد بطلب نور شد نار یافت، اگر موسی را بی واسطه حلاوت سماع کلام حق رسد، چه عجب اگر دوستان او را از آن بویی رسد، اگر آتش موسی آشکارا بود، آتش این جوانمردان نهانست، ور آتش موسی در درخت بود، آتش این جوانمردان در جانست، او که دارد داند که چنانست، همه آتشها تن سوزد و آتش دوستی جان، با آتش جانسوز شکیبایی نتوان.
و امّا سفر الطرب فقد سبق ذکره فی قوله: «وَ لَمَّا جاءَ مُوسی لِمِیقاتِنا» الآیة...
سفر چهارم موسی، سفر تعب بود اشارتست بسفر مریدان در بدایت ارادت، سفر ریاضت و احتمال مشقّت، تهذیب سه چیز را: نفس را، و خوی را، و دل را تهذیب نفس سه چیز است: از گله وا آزادی آوردن، و از غفلت وا بیداری، و از گزاف وا هشیاری. و تهذیب خوی سه چیز است: از ضجر وا صبرآئی، و از بخل وا بذل، و از مکافات با عفو. و تهذیب دل سه چیز است: از هلاک امن با ترس آیی، و از شومی نومیدی وا برکت امید آیی. و از محنت پراکندگی دل با آزادی دل آیی. و مادّت این تهذیب سه چیزست: اتّباع علم، و غذاء حلال، و دوام ورد و ثمره آن سه چیزست: سرّی باطلاع مولی آراسته، و جانی بمهر سرمدّیت افروخته، و علم لدنی بی واسطه یافته.
اینست که ربّ العالمین با خضر کرامت کرد و در حقّ وی گفت: «وَ عَلَّمْناهُ مِنْ لَدُنَّا عِلْماً» هر که صفات خود قربان شرع مقدّس تواند کرد ما اسرار علوم حقیقت بر دل او نقش گردانیم که: «وَ عَلَّمْناهُ مِنْ لَدُنَّا عِلْماً» گوینده این علم محقّق است که از یافت سخن گوید، نور بر سخن وی پیدا و آشنایی بر روی وی پیدا و عبودیت در سیرت وی پیدا، برقی از نور اعظم در دل وی تافته و چراغ معرفت وی افروخته و اسرار غیبی او را مکشوف شده چنانک خضر را بود در کار کشتی و غلام و دیوار، نگر تا ظنّ نبری که موسی کلیم با آنکه او را بدبیرستان خضر فرستادند خضر را بر وی مزید بود کلّا و لمّا که بر درگاه عزّت بعد از مصطفی (ص) هیچ پیغامبر را آن مباسطت و قربت نبود که موسی را بود، امّا خضر را کوره ریاضت موسی گردانید چنانک کسی خواهد تا نقره با خلاص برد در کوره آتش نهد آن گه فضل نقره را بود بر کوره آتش نه کوره و آتش را بر نقره، و آنچ خضر گفت: «إِنَّکَ لَنْ تَسْتَطِیعَ مَعِیَ صَبْراً» بر معنی فهم اشارت میکند که یا موسی سرّ فطرت تو با شواهد الهیّت چندان انبساط دارد که گویی: «أَرِنِی أَنْظُرْ إِلَیْکَ» و من که خضرم قدرت و قوّت آن ندارم که این حدیث را بر دل خود گذر دهم یا اندیشه خود با آن پردازم، سلطنت تو با غصّه حرمان من در نسازد: «إِنَّکَ لَنْ تَسْتَطِیعَ مَعِیَ صَبْراً».
امّا شکستن کشتی در دریا و کشتن غلام و باز کردن دیوار، این هر یکی از روی فهم بر ذوق اهل مواجید اشارت باصلی عظیم دارد، گفتهاند که دریا دریای معرفتست، که صد هزار و بیست و اند هزار نقطه عصمت هر یکی با امّت خویش و قوم خویش در آن دریا غوّاصی کردند بامید آنک مگر جواهر توحید از آن دریا در دامن طلب گیرند که: «من عرف نفسه فقد عرف ربه»
و آن کشتی کشتی انسانیّت است که خضر میخواست تا بدست شفقت آن را خراب کند و بشکند و خداوندان آن سفینه مساکین بودند، سکینه صفت ایشان، و از بارگاه قدم با ایشان این خطاب رفته که: «هُوَ الَّذِی أَنْزَلَ السَّکِینَةَ فِی قُلُوبِ الْمُؤْمِنِینَ» و مصطفی (ص) چون اقبال تجلّی جلال حق دید بر دلهای ایشان گفت: اللّهم احینی مسکینا و امتنی مسکینا و احشرنی فی زمرة المساکین، خضر چون بدست شفقت کشتی انسانیّت خراب کرد، موسی (ع) ظاهر آن بپیرایه شریعت و طریقت آراسته و آبادان دید گفت: «أَ خَرَقْتَها لِتُغْرِقَ أَهْلَها»؟ خضر جواب داد که: «وَ کانَ وَراءَهُمْ مَلِکٌ» از پس این آبادانی ملکی است شیطانی که در جوار کشتی کمین قهر ساخته تا بقهر و مکر خود سفینه را بستاند و روز و شب در وی راه کند که: انّ الشّیطان یجری من ابن آدم مجری الدّم، این آراستگی و آبادانی بدست شفقت برداریم تا چون شیطان بیاید ملک وار ظاهر خراب بیند پیرامن آن نگردد.
و آن غلام که خضر او را کشت و موسی (ع) بر وی انکار کرد اشارتست به منی و پنداشت که در میدان ریاضت و کوره مجاهدت از نهاد مرد سر بر زند، گفت ما را فرمودهاند تا هر چه نه نسبت ایمانست سرش به تیغ غیرت برداریم، نتیجه پنداشت چون در پنداشت خویش ببلوغ رسید کافر طریقت گردد، ما خود در عالم بدایت راه کفر بر وی زنیم تا بحدّ خویش باز رود.
و امّا دیوار که آن را عمارت کرد اشارتست بنفس مطمئنّه، چون دید که در کوره مجاهدت پاک و پالوده گشته و نیست خواهد شد گفت یا موسی مگذار که نیست گردد که او را بر آن درگاه حقوق خدمت است، عمارت ظاهر او و مراعات باطن او فرض عین است که: «ان لنفسک علیک حقا» و در تحت وی خزائن اسرار قدم نهادهاند، اگر این دیوار نفسانی پست شود، خزینه اسرار ربّانی بر صحرا افتد و هر بی قدری و ناکسی در وی طمع کند، و سرّ این کلمات آنست که گنج حقیقت را در صفات بشریت نهادهاند، اطوار طینت درویشان پرده آن ساخته،همانست که آن جوانمرد گفته:
دین ز درویشان طلب زیرا که شاهان را مدام
رسم باشد گنجها در جای ویران داشتن
و یقال لمّا کانت السّفینة قال الخضر اردت ان عیبها اخبر عن نفسه الانفراد بالارادة فیه حیث قال فاردت ان اعیبها مراعاة للادب حین اضاف الی نفسه ارادة العیب فلما انتهی الی حدیث الغلام المقتول، قال فاردنا لمّا کان فیه القتل و الخلق القتل منه کسبا و الخلق من اللَّه فضلا و لمّا انتهی الی حدیث الیتیمین قال: «فَأَرادَ رَبُّکَ أَنْ یَبْلُغا أَشُدَّهُما» لانّه لم یکن لتکسّبه فیه شیء. و قال ابن عطاء لمّا قال الخضر فاردت اوحی الیه فی السّرّ من انت حتّی تکون لک ارادة فقال فی الثانیة فاردنا فاوحی لها فی السرّ من انت و موسی حتّی تکون لکما ارادة فرجع و قال: «فَأَرادَ رَبُّکَ».