میبدی » کشف الاسرار و عدة الابرار » ۱۲- سورة یوسف- مکیة » ۱۱ - النوبة الثانیة

قوله تعالی: «اذْهَبُوا بِقَمِیصِی هذا» چون برادران، یوسف را بشناختند و بهم بنشستند، یوسف گفت: ما حال ابی بعدی حال پدرم چیست؟ پس از فرقت من کارش بچه رسید؟ گفتند غمگین است و رنجور، در بیت الاحزان نشسته و از بس که بگریسته بینایی وی برفته، یوسف زاری کرد و جزع نمود، وحی آمد از حق جلّ جلاله: «لا تجزع و انفذ الیه القمیص فانه اذا شمه عاد بصیرا»، ای یوسف زاری مکن پیراهن بوی فرست که چون بوی پیراهن بمشام وی رسد بینایی باز آید. قال الحسن: لو لا انّ اللَّه اعلم یوسف ذلک لم یعلم انّه یرجع بصره الیه.

یوسف بفرمان حق پیراهن از سر بر کشید و بایشان داد، گفت: «اذْهَبُوا بِقَمِیصِی هذا».

ضحّاک و سدّی و مجاهد و جماعتی مفسران گفتند آن پیراهن از حریر بهشت بود و هو الذی البس اللَّه ابراهیم یوم طرح فی النّار فکساه اسحاق ثمّ کساه یعقوب ثمّ جعله یعقوب فی تعویذ و علّقه من جید یوسف و لم یعلم اخوته بذلک و کان قمیصا لا یمسه ذو عاهة الّا صحّ، یهودا گفت پیراهن بمن دهید تا من برم که آن پیراهن بخون آلوده ازین پیش من بردم و اندوه بر دل وی من نهادم، تا امروز ببشارت من روم و سبب شادی من باشم، «فَأَلْقُوهُ عَلی‌ وَجْهِ أَبِی» ای علی‌ عین ابی، «یَأْتِ بَصِیراً» یرجع الی حال الصّحة و البصر. و قیل معناه یأتنی بصیرا لأنه کان دعاه، «وَ أْتُونِی بِأَهْلِکُمْ أَجْمَعِینَ» نسائکم و اولادکم و عبیدکم و امائکم.

«وَ لَمَّا فَصَلَتِ الْعِیرُ» ای خرجت الرّفقة من مصر نحو کنعان، «قالَ أَبُوهُمْ» لمن حضر من اسباطه فانّ اولاده بعد فی الطریق، «إِنِّی لَأَجِدُ رِیحَ یُوسُفَ» ادرکه شمّا، هنوز کاروان بر در مصر بود که یعقوب با بنازادگان خویش می‌گوید که من بوی یوسف می‌یابم، از آنجا که کاروان بود تا به کنعان هشتاد فرسنگ بود، ابن عباس گفت هشت روزه راه بود و باد بوی پیراهن بمشام یعقوب رسانید بفرمان اللَّه، و یعقوب این از آن گفت که بوی بهشت بوی رسید و دانست که در دنیا بوی بهشت جز از آن ندمد. و من ذهب الی انّه قمیصه الّذی کان یلبسه، قال بلغت ریح یوسف، یعقوب علی بعد المسافة معجزة حیث کانوا انبیاء، «لَوْ لا أَنْ تُفَنِّدُونِ» ای تکذّبونی و تنسبونی الی الخرف و فساد العقل. و التّفنید فی اللغة تضعیف الرّأی، و الفند ضعف الرّأی، و جواب لو لا محذوف، تقدیره لو لا ان تنسبونی الی ضعف الرّأی لقلت انّه قریب.

«قالُوا تَاللَّهِ إِنَّکَ لَفِی ضَلالِکَ الْقَدِیمِ» قال ابن عباس فی خطاک القدیم من حبّ یوسف لا تنساه غلظوا له القول بهذه الکلمة اشفاقا علیه و کان عندهم انّه مات، و قیل فی محبّتک القدیمة ما تنساها. و قال صاحب کتاب المجمل الضّلال ها هنا الغفلة، کقوله: «وَ وَجَدَکَ ضَالًّا فَهَدی‌» ای غافلا عمّا یراد بک من امر النبوّة، و القدیم هو الموجود الّذی لم یزل ثمّ یستعمل للعتیق مبالغة، کقوله: «کَالْعُرْجُونِ الْقَدِیمِ».

«فَلَمَّا أَنْ جاءَ الْبَشِیرُ» ای المبشّر و هو یهودا و هو سبط الملک من بنی اسرائیل جاء مع برید لیوسف الی یعقوب، و قیل انّ البشیر مالک بن ذعر و الاوّل اصحّ.

روی انّ یهودا خرج حاسرا حافیا و جعل یعدو حتّی اتاه و کان معه سبعة ارغفة لم یستوف اکلها و کانت المسافة ثمانین فرسخا، «أَلْقاهُ» ای القی البشیر القمیص، «عَلی‌ وَجْهِ» یعقوب، «فَارْتَدَّ بَصِیراً» بعد ما کان ضریرا.

یهودا به کنعان رسید و پیراهن بر روی پدر افکند و گفت: البشارة انّ الملک العزیز هو ابنک یوسف ای پدر ترا بشارت باد که یوسف به مصر ملک است و عزیز و این پیراهن وی است، یعقوب پیراهن وی ببوسید و بر چشم نهاد، چشمش روشن گشت، و گفت ای پسر یوسف را بر چه دین یافتی، گفت بر دین اسلام، یعقوب گفت: الحمد للَّه الآن تمّت النّعمة. می‌گویند آن پیراهن بعد از یوسف نزد افرائیم بن یوسف بود و تا بروزگار هارون مانده بود و بعد از آن کس نداند که کجا شد.

«قالَ أَ لَمْ أَقُلْ لَکُمْ إِنِّی أَعْلَمُ مِنَ اللَّهِ ما لا تَعْلَمُونَ» من حیاة یوسف لاخبار ملک الموت ایّای و انّ اللَّه یجمع بیننا و قیل انّی اعلم من صحة رؤیا یوسف. و قیل اعلم من بلوی الانبیاء و نزول الفرج ما لا تعلمون، پس برادران یوسف از پدر عذر خواستند و بگناه خویش معترف شدند گفتند: «یا أَبانَا اسْتَغْفِرْ لَنا ذُنُوبَنا» سل اللَّه لنا مغفرة ما ارتکبنا فی حقّک و حقّ ابنک انّا تبنا و اعترفنا بخطایانا.

«قالَ سَوْفَ أَسْتَغْفِرُ لَکُمْ رَبِّی» اخّره الی سحر لیلة الجمعة لانّه افضل اوقات الدّعاء. و قیل معناه حتّی استأذن ربّی فی الاستغفار لکم خشی ان یقال له ما قال لنوح حین دعا لابنه الغریق، و قیل قال لهم تحلّلوا اوّل الامر من یوسف ثمّ استغفر لکم ربّی، «إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِیمُ». چون یهودا به کنعان آمد و پیراهن آورد بعد از آن بسه روز برادران دیگر رسیدند و جهاز آوردند، ساز سفر و برگ راه که یوسف فرستاده بود با دویست راحله، و در خواسته که کسان شما، خرد و بزرگ شما، همه باید که بیائید. ایشان همه کارسازی راه کردند و هر چه در خاندان یعقوب مرد و زن، خرد و بزرگ بیرون شدند، هفتاد و دو کس بودند.

و آن روز که اسرائیلیان و نژاد ایشان با موسی از مصر بیرون آمدند هزار هزار و ششصد هزار بودند «فَلَمَّا دَخَلُوا عَلی‌ یُوسُفَ آوی‌ إِلَیْهِ أَبَوَیْهِ» فی الآیة تقدیم و تأخیر، التأویل: فلمّا دخلوا قال ادخلوا مصر و آوی الیه ابویه و رفعهما علی العرش، چون یعقوب و کسان‌ وی نزدیک مصر رسیدند یوسف با ملک مصر مشورت کرد که یعقوب و قوم نزدیک رسیدند و استقبال ایشان لا بدّ است، یوسف بیرون آمد و ملک موافقت کرد با جمله خیل و حشم خویش، و هم اربعة آلاف، و از مصریان نفری بسیار بیرون آمدند، یعقوب چون آن خیل و حشم فراوان دید، آواز اسبان و ازدحام پیادگان و رامش مصریان و خروش لشکر همه در هم پیوسته، بایستاد تکیه بر یهودا کرده، آن گه گفت بیهودا مگر ملک مصر است این که می‌آید؟! یهودا گفت لا، بل اینک یوسف پسر تو است که می‌آید، چون نزدیک رسید یوسف از اسب فرود آمد، پیاده فرا پیش پدر رفت، پدر ابتدا کرد بسلام، گفت: السّلام علیک یا مذهب الاحزان عنّی، یوسف جواب داد و پیشانی پدر ببوسید و دست بگردن وی در آورد، یعقوب بگریست و یوسف هم چنان بگریست، غریوی و سوزی در لشکر افتاد از گریستن ایشان، پس یعقوب گفت: الحمد للَّه الّذی اقرّ عینی بعد طول الاحزان، آن گه یوسف گفت: «ادْخُلُوا مِصْرَ إِنْ شاءَ اللَّهُ آمِنِینَ» من کلّ سوء. در آئید ایمن در مصر، و این از بهر آن گفت که مردمان در مصر بجواز می‌توانستند رفتن و ایشان بی جواز در رفتند ایمن، آن گه سخن باستثنا پیوست از همّها و بلاها که دیده بود، یعنی که پس ازین همّها و بلاها نبود ان شاء اللَّه.

«وَ رَفَعَ أَبَوَیْهِ عَلَی الْعَرْشِ» این تفسیر ایواء است، ای ضمّهما الیه و رفعهما علی العرش یعنی علی السریر الّذی کان یقعد علیه کعادة الملوک و ابواه والده و خالته لیّا و کانت امّه راحیل قد ماتت فی نفاسها بابن یامین فتزوّج یعقوب بعدها لیّا و سمّی الخالة امّا کما سمّی العم ابا فی قوله «نَعْبُدُ إِلهَکَ وَ إِلهَ آبائِکَ إِبْراهِیمَ وَ إِسْماعِیلَ وَ إِسْحاقَ». و روی عن الحسن انّه قال انشر اللَّه راحیل امّ یوسف من قبرها حتّی سجدت له تحقیقا للرؤیا، «وَ خَرُّوا لَهُ سُجَّداً» این واو اقتضاء ترتیب نکند، و درین تقدیم و تأخیر است، و معنی آنست که خرّوا له سجدا و رفع ابویه علی العرش همه او را بسجود افتادند آن گه پدر را و خاله را بر تخت ملک خود برد. مفسران گفتند به این سجود نه آن خواهد که پیشانی بر زمین نهادند بر طریق عبادت که آن جز خدای را جلّ جلاله روا نیست، بلکه آن پشت خم دادن بود و تواضع کردن بر طریق تحیّت و تعظیم و تکریم. حسن گفت سجود بود سر بر زمین نهادن از روی تعظیم نه از روی عبادت و اللَّه تعالی فرمود ایشان را تحقیق و تصدیق خواب یوسف را. قال ابن عباس وقعوا ساجدین للَّه نحوه. فقال یوسف عند ذلک و اقشعرّ جلده، «یا أَبَتِ هذا تَأْوِیلُ رُءْیایَ مِنْ قَبْلُ» ای هذا الذی فعلتم بی من التّعظیم هو ما اقتضته رؤیای و انا طفل، «قَدْ جَعَلَها رَبِّی حَقًّا» ای جعل اللَّه رؤیای صادقة، و کان بین الرّؤیا و بین التّأویل اربعون سنة. و قیل ثمانون سنة، و قیل ستّ و ثلاثون سنة، و قیل اثنتان و عشرون سنة، و قیل ثمانی عشرة سنة.

حسن گفت: یوسف هفده ساله بود که او را در چاه افکندند و هشتاد سال از پدر غایب بود و بعد از آنک با پدر رسید بیست و سه سال بزیست و صد و بیست سال از عمر وی گذشته از دنیا بیرون شد، و یعقوب پس از آنک یوسف را باز دید هفده سال بزیست و بیک قول بیست و چهار سال. و یوسف را سه فرزند آمد از زلیخا دو پسر بودند افرائیم و میشا و یک دختر بود رحمة و هی امرأة ایوب (ع) و میان یوسف و میان موسی کلیم چهار صد سال بود. قال الثوری: لمّا التقی یعقوب و یوسف، قال یوسف یا ابت بکیت علیّ حتّی ذهب بصرک، الم تعلم انّ القیامة تجمعنا، قال بلی یا بنی و لکن خشیت ان یسلب دینک فیحال بینی و بینک، «وَ قَدْ أَحْسَنَ بِی» یقال احسن فلان بی و احسن الیّ، «إِذْ أَخْرَجَنِی مِنَ السِّجْنِ» و لم یقل اخرجنی من الجبّ لانّه قال: «لا تَثْرِیبَ عَلَیْکُمُ الْیَوْمَ» و المعنی احسن اللَّه الیّ فی اخراجی من السّجن بعد ما استعنت فیه علیه و قلت للغلام اذکرنی عند ربّک، «وَ جاءَ بِکُمْ مِنَ الْبَدْوِ» لانّهم کانوا اهل بادیة و اصحاب مواش، «مِنْ بَعْدِ أَنْ نَزَغَ الشَّیْطانُ» استخفّ بنا و افسد ما بیننا و اغری بعضنا ببعض، النّزع ادنی ما یقع من الفساد بین النّاس، «إِنَّ رَبِّی لَطِیفٌ لِما یَشاءُ» عالم بدقایق الامور و حقایقها، «إِنَّهُ هُوَ الْعَلِیمُ» بخلقه، «الْحَکِیمُ» فی جمیع افعاله. قیل لمّا التقی یعقوب و یوسف، قال یعقوب لیوسف قل لی ما فعل اخوتک بک، فقال لا تسألنی یا ابی عمّا فعل بی اخوتی و سلنی عمّا فعل بی ربّی.

قال اهل التّاریخ اقام یعقوب بمصر بعد موافاته باهله و ولده اربعا و عشرین سنة فی اغبط حال و اهناء عیش ثمّ مات بمصر، فلمّا حضرته الوفاة جمع بنیه، فقال لهم ما تعبدون من بعدی؟ «قالُوا نَعْبُدُ إِلهَکَ وَ إِلهَ آبائِکَ» الآیة... ثمّ قال لهم یا بنی انّ اللَّه اصطفی لکم الدّین فلا تموتنّ الّا و انتم مسلمون، و اوصی الی یوسف ان یحمل جسده الی الارض المقدّسة حتّی یدفنه عند قبر ابیه اسحاق، ففعل یوسف ذلک و نقله فی تابوت من ساج الی بیت المقدس، و خرج معه یوسف فی عسکره و اخوته و عظماء اهل مصر، و وافق ذلک الیوم، الیوم الّذی مات عیص، فدفنا فی یوم واحد فی قبر واحد لانّهما ولدا فی بطن واحد فدفنا فی قبر واحد و کان عمرهما جمیعا مائة و سبعا و اربعین سنة.