سخن پرداز این شیرین فسانه
چنین آرد فسانه در میانه
که پیش از وصل یوسف بود روزی
زلیخا را عجب دردی و سوزی
ز دل صبر و ز تن آرام رفته
شکیب از جان عم فرجام رفت
نه در خانه به کاری بند گشتی
نه بر بیرون به کس خرسند گشتی
مژه پر آب و دل پر خون همی رفت
درون می آمد و بیرون همی رفت
بدو گفت آن بلند اقبال دایه
که ای مه پایه خورشید سایه
مبادت از جفای چرخ تابی
ز بیداد زمانه اضطرابی
نمی دانم که امروزت چه حال است
که جانت غرق دریای ملال است
چو آن برگی که گرداند نسیمش
که بر یک جا نبیند کس مقیمش
گهی بر پشت افتد گاه بر روی
گه آن سو باشدش جنبش گه این سوی
به یک منزلگه آرامی ندارد
به جز گردندگی کامی ندارد
بگو کین بی قراری از که داری
ز نو رنجی که داری از که داری
بگفتا من ز خود حیرانم امروز
به کار خویش سرگردانم امروز
غمی دارم ندانم کین غم از چیست
ز جانم سر زده این ماتم از کیست
نهانی دردی آرامم ببرده ست
به جور دور ایام سپرده ست
منم خاکی به خود ساکن نهادی
که پیچیده ست در وی گردبادی
وجودش گرچه از جنبش تهی نیست
ولی از حال بادش آگهی نیست
چو یوسف همنشین شد با زلیخا
شباروزی قرین شد با زلیخا
شبی پیش زلیخا راز می گفت
غم و اندوه پیشین باز می گفت
به تقریب سخن بگشاد ناگاه
زبان در شرح راه و قصه چاه
زلیخا چون حدیث چاه بشنید
به سان ریسمان بر خویش پیچید
فتاد اندر دلش کان روز بوده ست
که جانش در غم جانسوز بوده ست
حساب روز و مه چون نیک برداشت
به پیش او یقین شد آنچه پنداشت
بلی داند دلی کاگاه باشد
که از دلها به دلها راه باشد
خصوصا از دل صد چاک عاشق
که باشد در ره معشوق صادق
ز هر چاکش بود بگشاده راهی
سوی معشوق ازان راهش نگاهی
ازان ره پرتو احوال جانان
فتد بر چشم جان ناتوانان
اگر خاری خلد در پای دلدار
دل عاشق شود افگار ازان خار
وگر بادی وزد بر زلف محبوب
فتد در جان عاشق زان صد آشوب
وگر گردی نشیند بر عذارش
شود خم پشت عاشق زیر بارش
شنیدستم که روزی کرد لیلی
به قصد فصد سوی نیش میلی
چو زد لیلی به حی نیش از پی خون
به وادی رفت خون از دست مجنون
بیا جامی ز بود خود بپرهیز
ز پندار وجود خود بپرهیز
گرت فخری و ننگی هست از توست
ورت بویی و رنگی هست از توست
مصفا شو ز مهر و کینه خویش
مصیقل کن رخ آیینه خویش
بود نور جمال شاهد غیب
بتابد چون کلیم اللهت از جیب
شود چشم دلت روشن بدان نور
نماند سر جانان بر تو مستور