جامی » هفت اورنگ » یوسف و زلیخا » بخش ۲۴ - نسیم قبول از جانب مصر وزیدن و محمل زلیخا را چون عماری گل به مصر کشیدن

چو از مصر آمد آن مرد خردمند

که از جان زلیخا بگسلد بند

خبرهای خوش آورد از عزیزش

تهی از خویش و پر کرد از عزیزش

گل بختش شگفتن کرد آغاز

همای دولتش آمد به پرواز

ز خوابی بندها بر کارش افتاد

خیالی آمد و آن بند بگشاد

بلی هر جا نشاطی یا ملالیست

به گیتی در ز خوابی یا خیالیست

خوش آن کس کز خیال و خواب بگذشت

سبکبار از چنین گرداب بگذشت

زلیخا را پدر چون شادمان یافت

به ترتیب جهاز او عنان تافت

مهیا ساخت بهر آن عروسی

هزاران لعبت رومی و روسی

همه پسته دهان و نارپستان

عذار و بر گلستان بر گلستان

نهاده عقد گور بر بناگوش

کشیده قوس مشکین گوش تا گوش

چو برگ گل به وقت صبح تازه

ز ننگ وسمه پاک و عار غازه

نغوله بسته بر لاله ز عنبر

ز گوش آویزه کرده لؤلؤ تر

هزار امرد غلام فتنه انگیز

به عشوه جان ستان و غمزه خونریز

کلاه لعل بر سر کج نهاده

گره از کاکل مشکین گشاده

ز اطراف کله هر تار کاکل

چنان کز زیر لاله شاخ سنبل

به بر کرده قباهای قصب رنگ

چو غنچه نازک و چون نیشکر تنگ

کمرهای مرصع بسته بر موی

به موی آویخته صد دل ز هر سوی

هزار اسب نکو شکل خوش اندام

به گاه پویه تند و وقت زین رام

ز گوی پیش چوگان تیز دوتر

ز آب روی سبزه نرم رو تر

اگر سایه فکندی تازیانه

برون جستی ز میدان زمانه

چو وحشی گور در صحرا تکاور

چو آبی مرغ در دریا شناور

شکن در سنگ خارا کرده از سم

گره بر خیزران افکنده از دم

بریده کوه را آسان چو هامون

ز فرمان عنان کم رفته بیرون

هزار اشتر همه صاحب شکوهان

سراسر پشته پشت و کوه کوهان

به تن ها کوه اما بی ستون نی

ز راه باد رفتاری برون نی

چو زهاد قناعت کوش کم خوار

چو اصحاب تحمل بار بردار

بریده صد بیابان بر توکل

چریده خار را چون سنبل و گل

ز شوق رهروی بی خواب و خوردان

بر آهنگ حدی صحرانوردان

ز انواع نفایس صد شتروار

خراج کشوری بر هر شتر بار

دو صد مفرش ز دیبای گرامی

چه مصری و چه رومی و چه شامی

دو صد درج از گهرهای درخشان

ز یاقوت و در و لعل بدخشان

دو صد طبله پر از مشک تتاری

ز بان و عنبر و عود قماری

به هر جا ساربان منزل نشین شد

همه روی زمین صحرای چین شد

مرتب ساخت از بهر زلیخا

یکی دلکش عماری حجله آسا

مقطع خانه ای از صندل و عود

موصل لوح های وی زراندود

مرصع سقف او چون چتر جمشید

زرافشان قبه اش چون گوی خورشید

برون او درون او همه پر

ز مسمار زر و آویزه در

فرو هشته بدو زربفت دیبا

به رنگ دلپذیر و نقش زیبا

زلیخا را در آن حجله نشاندند

به صد نازش به سوی مصر راندند

به پشت بادپایان آن عماری

روان شد چون گل از باد بهاری

هزاران سرو و شمشاد و صنوبر

سمن روی و سمن بوی و سمنبر

روان گشتند گویی نوبهاری

رخ آورد از دیاری در دیاری

به هر منزل که شد جای آن صنم را

خجالت داد بستان ارم را

غلامان مست جولان در تک و تاز

کنیزان جلوه گر از هودج ناز

فکنده هر کنیز از زلف دامی

شکار خویشتن کرده غلامی

کشیده هر غلام از غمزه تیری

گشاده رخنه در جان اسیری

ز یک سو دلبری و عشوه سازی

ز دیگر سو نیاز و عشقبازی

هزاران عاشق و معشوق در کار

به هر جا صد متاع و صد خریدار

بدین دستور منزل می بریدند

به سوی مصر محمل می کشیدند

زلیخا با دلی از بخت خشنود

که راه مصر طی خواهد شدن زود

شب غم را سحر خواهد دمیدن

غم هجران به سر خواهد رسیدن

ازان غافل که آن شب بس سیاه است

از آن تا صبح چندین ساله راه است

به روز روشن و شب های تاریک

همی راندند تا شد مصر نزدیک

فرستادند از آنجا قاصدی پیش

که راند پیش ازیشان محمل خویش

به سوی مصر جوید پیشتر راه

عزیز مصر را گرداند آگاه

که آمد بر سر اینک دولتی نیز

گر استقبال خواهی کرد برخیز