جامی » هفت اورنگ » سبحة‌الابرار » بخش ۷۱ - حکایت دیده وری که به چشمی که در وقت وداع محبوب نگریست بعد از ملاقات به جمال وی ننگریست

بیدلی داغ دل افروزی داشت

در دل از آتش او سوزی داشت

عمرها مست لقایش می بود

بسته در قید وفایش می بود

دمبدم جلوه دیگر می دید

از جمالش گل دیگر می چید

چرخ از آنجا که ستم دین ویست

قطع یاران ز هم آیین ویست

خواست تا خانه براندازدشان

خانه در کوی دگر سازدش

صبح دولت متواری گردد

روز صحبت شب تاری گردد

بر جدایی دل خود بنهادند

بر سر ره به وداع استادند

عاشق دلشده برداشت فغان

بر رخ از خون جگر اشک فشان

لیک یک دیده او اشک فشاند

وان دگر زآتش دل خشک بماند

چشم تر ناشده را زد مسمار

تا نبیند پس ازان طلعت یار

رشکش آمد که به چشمی که نریخت

اشک چون رشته صحبت بگسیخت

بار دیگر به جمالش نگرد

بلکه دیدن به خیالش گذرد

بعد یکچند رسیدند به هم

ساغر وصل کشیدند به هم

سالها همنفس هم بودند

در یکی زاویه همدم بودند

هرگز آن دیده به رویش نگشاد

کامش از دولت دیدار نداد