جامی » هفت اورنگ » تحفة‌الاحرار » بخش ۲۶ - مقاله سیم در بیان آنکه آدمیت آدمی نه به صورت ماء و طین است بلکه به سعادت اسلام و دین است و اول ارکان این سعادت اقرار است به کلمتین شهادت

ای که در دولت دین کم زنی

چند دم از نسبت آدم زنی

آدمی آنست که دینی در اوست

محو گمان کرده یقینی دراوست

گر بود این پیکر گل آدمی

زو در و دیوار ندارد کمی

بلکه فزون باشد ازو در نمود

مهره دیوار به سلک وجود

آدمیی پشت بر ایام کن

روی به معموره اسلام کن

پیش شریعت رو و اسلام سنج

می رسد ارکان چو حروفش به پنج

رکن نخستش که شهادت بود

راه خلاف آمد عادت بود

هست دو ره هر دو به هم متصل

گام زنان زین دو ره ارباب دل

آن یکی اقلیم الهی گشای

شد به خدایت ره وحدت نمای

وان دگرت گنج فتوت فشان

برده به دهلیز نبوت کشان

ور به نهایت نگری یک ره است

عاقبت هر دو از آن الله است

هست یکی ظرف بغایت شگرف

ناطقه اش ساخته از صوت و حرف

نیست بجز شهد سعادت در او

هر الف انگشت شهادت در او

دست درین شهد ز عادت بدار

چون الف انگشت شهادت برآر

بو که ز منشور سعادت نویس

یابی ازین شهد یک انگشت لیس

خامه به هر صفحه که بنگاردش

از مگس نقطه نگه داردش

یعنی ازین شهد که صافی فتاد

هر که مگس طبع بود دور باد

لام الفش هست درین دیو لاخ

گردن دیوان هوا را دو شاخ

بلکه چو پرگاروش آمد پدید

خط عدم گرد دو عالم کشید

آلت قطع آمده مقراض وار

تا ببری زانچه نیاید به کار

چون ز دو انگشت ویی تیز دست

قید تعلق ببر از هر چه هست

چرخ که آمد به تو مقراض ده

اطلس او در دم مقراض نه

تا برد از همت والای تو

خلعت توحید به بالای تو

شاهد هر جان که بود دلفریب

یافته زین خلعت زیباست زیب

بیشه توحید درین دامگاه

شیردلان را بود آرامگاه

شیر دلی روی در آن بیشه کن

همدمی شیردلان پیشه کن

با همه هم بیشه و هم پیشه باش

یکدل و یک روی و یک اندیشه باش

روی در آن کن که تو را روی داد

صد در امید به رویت گشاد

چشم بر آن نه که ز روز نخست

روشنی چشم جهان بین توست

دست در آن زن که ازو شد به پای

قامت قدرت به فلک فرق سای

صانع بی چون که تو را آفرید

با تو بگویم که چرا آفرید

تا بشناسیش به نعت یکی

نی یکیی از کمی و اندکی

بل یکیی ز اندک و بسیار بیش

صد قدم از اندک و بسیار پیش

چون به شناسایی او پی بری

پیش نهی پای پرستشگری

روی به محراب عبادت کنی

کسب سبب های سعادت کنی

هر چه کند بنده برون زین دو کار

آخر ازان کار شود شرمسار

رخت به سر حد ندامت برد

داغ ندامت به قیامت برد

شعله زند از دل محنت قرین

آتش آنش ابدالآبدین