جامی » هفت اورنگ » سلامان و ابسال » بخش ۶۸ - بازماندن سلامان از ابسال و زاری کردن بر مفارقت او

باشد اندر دار و گیر روز و شب

عاشق بیچاره را حالی عجب

هر چه از تیر بلا بر وی رسد

از کمان چرخ پی در پی رسد

ناگذشته از گلویش خنجری

از قفای آن درآید دیگری

گر بدارد دوست از بیداد دست

بر وی از سنگ رقیب آید شکست

ور بگردد از سرش سنگ رقیب

یابد از طعن ملامتگو نصیب

ور رهد زینها برزید خون به تیغ

شحنه هجرش به صد درد و دریغ

چون سلامان کوه آتش برفروخت

واندر او ابسال را چون خس بسوخت

رفت همتای وی و یکتا بماند

چون تن بیجان از او تنها بماند

ناله جانسوز بر گردون کشید

دامن مژگان ز دل در خون کشید

دود آهش خیمه بر افلاک زد

صبح ز اندوهش گریبان چاک زد

بس که از غم سینه کندن کرد ساز

سینه ناخن ناخنش شد همچو باز

بر وی از ناخن ز بس آزار جست

یک سر ناخن نماند از وی درست

سنگ می زد بر دل و بی هیچ شک

بود آن نقد وفایش را محک

چون به دل بنشست ازان سنگش غبار

نقد او آمد برون کامل عیار

چون ازو دست تهی کردی نشست

کندی از حسرت به دندان پشت دست

چون ندیدی پنجه اندر پنجه یار

پنجه خود کردی از دندان فگار

زان گهر دیدی چو خالی مشت خویش

کندی از دندان سرانگشت خویش

آن شکر لب را ندیدی چون به جای

نیشکر آیین شدی انگشت خای

روز و شب بی آنکه همزانوش بود

از طپانچه بودیش زانو کبود

هر شب آوردی به کنج خانه روی

با خیال یار خویش افسانه گوی

کای ز هجر خویش جانم سوخته

وز جمال خویش چشمم دوخته

عمرها بودی انیس جان من

نوربخش دیده گریان من

خانه در کوی وصالت داشتم

دیده بر شمع جمالت داشتم

هر دو از دیدار هم بودیم شاد

وز وصال یکدگر در صد گشاد

هر دو ما با یکدگر بودیم و بس

کار نی کس را به ما ما را به کس

دست بیداد فلک کوتاه بود

کارها بر موحب دلخواه بود

شب همی خفتیم در آغوش هم

رازگویان روز سر در گوش هم

در میان ما کسی را راه نی

ناکسی از حال ما آگاه نی

کاش چون آتش همی افروختم

تو همی ماندی و من می سوختم

سوختی تو من بماندم این چه بود

این بد آیین با من مسکین چه بود

کاشکی من نیز با تو بودمی

با تو راه نیستی پیمودمی

از وجود ناخوش خود رستمی

عشرت جاوید در پیوستمی