جامی » هفت اورنگ » سلامان و ابسال » بخش ۵۱ - حکایت روباه و روباه بچه

گفت با روباه بچه مادرش

چون به باغ میوه آمد رهبرش

میوه چندان خور که بتوانی به تگ

رستگاری یافتن ز آسیب سگ

گفت ای مادر چو بینم میوه را

کی توانم کار بست این شیوه را

حرص میوه پرده هوشم شود

وز گزند سگ فراموشم شود