جامی » هفت اورنگ » سلسلةالذهب » دفتر سوم » بخش ۱۶ - حکایت هرمز بن کسری و منادی فرمودن وی سپاه را که به کشت کس درمیایید و بریدن گوش آن کس که آن منادی را گوش نکرد

پور کسری که داشت هرمز نام

دل به عدلش گرفته بود آرام

چون برون آمدی ز شهر سپاه

این منادی زدی به هر سر راه

که عناون در کف هوس منهید

پای در کشتزار کس منهید

فی المثل هر که خوشه ای شکند

پر کاهی ز خرمنی بکند

همچو خوشه به تیر دوزندش

خرمن از برق تیغ سوزندش

از قضا آن که نایب پسرش

بودی و راهبر به خیر و شرش

روزی از همرهی سلطان ماند

اسب در کشتزار دهقان راند

زین خیانت خبر به شاه رسید

به سیاستگریش گوش برید

یعنی آن کس که گوش بر ما نیست

به منادی ماش پروا نیست

بهر عبرت گرفتن که و مه

گوش اگر بر سرش نباشد به

بعد ازان گفت تا کشد ز احسان

پسر او غرامت دهقان

همچنین از سپاه او دگری

پیش شاه و سپاه معتبری

بر کنار رزی گذر می کرد

به تماشای رز نظر می کرد

ناگه از پهلویش جنیبت جست

خوشه غوره ای ز تاک شکست

صاحب باغ برگرفت فغان

کای برافتاده از تو کیش مغان

اصل دین مغان کم آزاریست

جستی آزارم این چه دینداریست

می روم ای به دین خود دو دله

تا کنم از تو پیش شاه گله

زو سپاهی چو نام شه بشنید

زهره او ز بیم شه بدرید

کمری داشت بر میان از زر

گردش آویزه خوشه های گهر

دست زد وان کمر روان بگشاد

پیش آن مرد باغبان بنهاد

که به تاوان خوشه ای که شکست

بین که دادم چه خوشه هات به دست

اگر آن بود خوشه انگور

باشد اینها ز گوهر منثور

رگ جانم ز تن گسیخته گیر

خونم از تیغ شاه ریخته گیر