جامی » هفت اورنگ » سلسلةالذهب » دفتر سوم » بخش ۸ - حکایت آن پادشاه صاحب شکوه که با سپاه انبوه به پای دیوار بستانی که شاهد نار پستان درخت انار سر از دیوار برکرده بود گذشت نه هیچ کس به وی چشم خیانت باز کرد و نه دست تصرف دراز

در خزان عدل پیشه سلطانی

گذر افکند بر دهستانی

بود از گونه گونه رنگ رزان

غیرت کارگاه رنگرزان

دید یک جا که کرده از دیوار

سر برون شاخی از درخت انار

حقه های عقیق تازه و تر

بر وی آویخته ز شوشه زر

در دل خویشتن شمرد آن را

به امین خرد سپرد آن را

او همی رفت و لشکر انبوه

می رسیدش ز پی گروه گروه

روز دیگر که بازگشت از راه

در همان شاخسار کرد نگاه

دید بر وی انارها بر جای

آمد از زین فرو به شکر خدای

سر به سجده نهاد تا دیری

شکرگوی ایستاد تا دیری

کای خداوند عدل عدل آموز

در جهان آفتاب عدل افروز

تخم عدلم به دل تو کاشته ای

سپهم را بر آن تو داشته ای

ور نه از ما گروه بس گستاخ

دیر ماند این انارها بر شاخ