جامی » هفت اورنگ » سلسلةالذهب » دفتر دوم » بخش ۶۱ - قصه تحفه مغنیه

تاجری می گذشت در بغداد

رهگذارش به خان برده فتاد

زان طرف بانگی آمدش در گوش

که همی گفت مرد برده فروش

کو حریفی مقامر و چالاک

کانچه دارد به کف ببازد پاک

کیسه از سیم و زر بپردازد

خانه و خانگی براندازد

بخرد شاهدی چو ماه تمام

تحفه ای از بهشت تحفه به نام

روی او عکسی از چراغ حرم

قد او گلبنی ز باغ ارم

زلف او دام راه ره طلبان

لعل او کام جان خشک لبان

چشم او چشمه خیز فتنه و ناز

خال او تخم شوق اهل نیاز

چون خرامد برد به لطف خرام

از مقیمان سر و غیب آرام

چون نشیند ز پا به حسن و وقار

باز دارد سپهر را ز مدار

گر برآرد به مطربی آواز

جان رفته به مرده آرد باز

طایر روح را به نغمه چنگ

به ریاض بقا دهد آهنگ

تاجر اوصاف آن پری چو شنید

در دلش آرزوی او جنبید

جلوه آن مهش ز روزن گوش

غارت عقل گشت و آفت هوش

ای بسا کس که روی دوست ندید

وز خبر گوشمال عشق کشید

آن خبرها که از خدای جهان

داد پیغمبر آشکار و نهان

که کریم است و خالق و رازق

بهر آن بود تا شوی عاشق

همچنین از نبی و آل کرام

یا ز اصحاب و اولیای عظام

این صفت ها و حال های شریف

که در آنها کتب شده تصنیف

همه از بهر عشقبازی توست

که شوی در طریق عشق درست

لیک چندان حجاب تو بر تو

بر تو بینم تنیده از هر سو

که نیاید ز چشم تو نظری

نه ز گوشت شنیدن خبری