عشق جانان غایت مقصود جان گردد همی
کلبهٔ احزان بیادش گلستان گردد همی
وصل او پیرایهٔ شادی دل باشد همی
هجر او سرمایهٔ تیمار جان گردد همی
طرهٔ شبرک او بر عارض چون روز او
غالیه گویی تراز پرنیان گردد همی
طلعتی دارد چنان زیبا ، که خورشید فلک
هر شبانگاهی ز شرم او نهان گردد همی
تا بروز حشر فرش کامرانی گسترد
هر که روزی بر وصالش کامران گردد همی
غمزه و ابروی او ایر و کمان وز سهمشان
قیامت چون تیر من همچون کمان گردد همی
گر سبکدل گردد از غم هست جای آن ، از آنک
بر دل من بار عشق گردد او گران گردد همی
در فراق آن نگار گل رخ شمشاد قد
لالهٔ رخسار من چون زعفران گردد همی
ز آب چشم من ، که با خون جگر آمیخته است
خاک کوی برنک زعفران گردد همی
در چنین محنت چرا باید کسی کز جان و دل
بندهٔ درگاه مخدوم جهان گردد همی؟
نصرة دین ، اتسز غازی ، که رای صایش
پیشوای انجم هفت آسمان گردد همی
آن خداوندی ، که دست او بوقت مکرمت
آفت سرمایهٔ در یاو کان گردد همی
آن عدو بندی ، که از عدلش در اطراف زمین
دزد رهزن رهنمای کاروان گردد همی
هست او صاحب قران ، نی نی ، که اندر یک زمان
صد کس از اقبال او صاحب قران گردد همی
بارهٔ عزمش بمیدان مهمات اندرون
با قضای آسمانی هم عنان گردد همی
رایت فرخندهٔ او در امارات ظفر
ناسخ نام درفشش کاویان گردد همی
تیر طایر شکل او را در مجال معرکه
سینهٔ ارباب بدعت آشیان گردد همی
خصم را ز آسیب گرز او بوقت کارزار
استخوان در تن چو مغز استخوان گردد همی
از برای خدمت درگاه او چون بندگان
از معجره آسمان بسته میان گردد همی
ای خداوندی ، که از بهر ثنای بزم تو
سوسن اندر بوستان باده زبان گردد همی
خیل اجرام فلک را همت والای تو
از محلی سخت عالی دید بان گردد همی
قدر تو بر اوج گردون مستقر سازد همی
رای تو بر گنج دانش قهرمان گردد همی
صیت عدل تو چنان مشهور شد ، کز خوف او
گرک مرا غنام ضایع را شبان گردد همی
چون بمیدان اندر آیی شهپر روح الامین
مرکب فتح ترا بر گستوان گردد همی
گرد ، کان از نعل شبدیز تو خیزد از زمین
توتیای چشم ابنای زمان گردد همی
آن زمان کان نیزهٔ خطی تو بی هیچ نطق
خط اوراق ظفر را ترجمان گردد همی
هر که یک نظرت نه بر وفق مراد تو کند
درد و چشم او مژع همچون سنان گردد همی
هر چه در اخبار و آثار ملوک آورده اند
خلق را ز اخلاق پاک تو عیان گردد همی
در همه اکناف عالم در ، بعهد کودکی
نام تو اندر معالی داستان گردد همی
در جوانی رای پیر رای پیران کسب کردی ، لاجرم
حضرت تو مرجع پیر و جوان گردد همی
فرش تمکین گستراند در بسیط شرق و غرب
هر کرا صدر رفیع تو مکان گردد همی
تا مکان گوهر و زر عرصه های باغ و راغ
از سخای نو بهار و مهرگان گردد همی
باد عز و دولت تو جاودان ، از بهر آنک
از تو عز دولت حق جاودان گردد همی
حشمت تو بی کران بادا ، که اندرون شرع
دستبرد صولت تو بی کران گردد همی
باد امر تو روان اندر جهان ، تا کوکبی
در صمیم قبهٔ خضرا روان گردد همی