وطواط » قصاید » شمارهٔ ۱۸۹ - درمدح شمس‌الدین وزیر

فصل بهار آمد و بگذشت عهد دی

پیش آر، ای چراغ ری، اکنون چراغ می

تاریکی است مانده ز دی در نهاد ما

و آن جز چراغ می نبرد، ای چراغ ری

۳

برکش نوا، که خاطب گل بر کشید صورت

بر گیر می، که لشکردی بر گرفت پی

گرمست با مشاهدهٔ گل نشاط ما

اکنون که نیست وحشت دیدار سردی

شادی کنیم و گر نکنیم اندرین بهار

با این چنین مشاهده پس کی کنیم کی؟

۶

باده خوریم، خاصه بدیدار شمس‌ دین

صدری که روزگار ندیده مثل وی

دارد گه فصاحت و دارد گه سخا

چتکر فصیح وائل و بنده جواد طی

طبعش لوای علم در ایام کرده نشر

عدلش بساط ظلم ز آفاق کرده طی

۹

در چشم حادثات شکوهش کشیده میل

بر جان نایبات نهیبش نهاده کی

آنجا که جود اوست نبینی خیال بخل

و آنجا که رشد اوست نبینی نشان غی

هرگز چنو بزرگ نبوده بهیچ عصر

هرگز چنو کریم نبوده بهیچ حی

۱۲

گشته ز بیم کوشش او شیر جفت تب

مانده ز شرم بخشش او ابر یار خوی

در پیش قدر او ببلندی و مرتبت

تا لاف بیهده نزنی ، ای سپهر، هی!

همواره تا که گردد حادث گهر ز سنگ

پیوست تا که آید حاصل شکم ز نی

بادا دل و لیش بجام نشاط مست

بادا تن عدوش بدست هلاک فی