وطواط » قصاید » شمارهٔ ۱۵۱ - در مدح اتسز

خلاف یافت زمین و زمان ز دست فتن

به پادشاه زمین و به شهریار زمن

علاء دولت خوارزمشاه فتنه نشان

که شد نهفته در ایام او نشان فتن

ابوالمظفر ، اتسز که همت عالیش

بر آسمان کشد از روی مفخرت دامن

شده حمایت او فرق شرع را مغفر

شده سیاست او شخص ملک را جوشن

ز بهر مدحش و امرش چو خامه و چو دوات

سپهر بسته میان و جهان گشاده دهن

حریم او شده ارباب فضل را منزل

جناب او شده اصحاب شرع را مسکن

ز رأی او سپهر جلال را خورشید

ز جود اوست چراغ امید را روغن

کشیده سایهٔ انصاف او به بحر و به بر

رسیده مایهٔ انعام او به مرد و به زن

ندای حاسد او از ستار « لاتفرح »

سماع ناصح او از زمانه « لاتحزن »

رود سنانش در درع‌های داوودی

بدان مثال که در پرنیان رود سوزن

مظفرا ، ملکا ، خسروا ، ز بیدادی

ببست عدل تو دست ستارهٔ ریمن

ز بیم تیغ تو ، کز آهن است پیکر او

به سنگ در متواری‌ست پیکرِ آهن

کسی که حرز ثنای تو بر زبان راند

نگرددش نکبات زمانه پیرامن

خجسته سیرت تو همچو صورت تو جمیل

ستوده مخبر تو همچو منظر تو حسن

ز هیبت تو شجاعان کارزار جبان

به مجلس تو فصیحان روزگار الکن

ولی صدر ترا دهر ساخته اسباب

عدوی ملک ترا چرخ سوخته خرمن

به کوه از پی جود ترا زر و گوهر

به باغ از پی جشن ترا گل و سوسن

نموده صدر منیع ترا جهان طاعت

نهاده امر رفیع ترا فلک گردن

خدایگانا ، دانی : که بحر طبع مرا

به وقت نظم کمین بنده‌ای‌ست دُرّ عدن

بدان صفت که ترا داده‌اند ملک جهان

یقین بدان که : مرا داده‌اند ملک سخن

مراست نظمی چون آسمان و بل اعلی

مراست نثری چون بوستان و بل احسن

من آن کسم که زمانه ز جنبش افلاک

به مثل من نشود تا قیامت آبستن

منم که بیت قصیده مراست از هر علم

منم که صدر جریده مراست در هر فن

خدای داند کندر هوای مجلس تو

نصیب من چو حضور است و سِرّ من چو علن

ز بهر خدمت تو فرد گشته‌ام ز تبار

ز بهر حضرت تو دور مانده‌ام ز وطن

خدایگانا ، من بنده را ز قهر عدو

همی بسوزد جان و همی بکاهد تن

سیاه گشت مرا خاطر چو بدر منیر

خمیده گشت مرا قامت چو سرو چمن

مرا تنی‌ست شده مبتلا به دست بلا

مرا دلی‌ست شده ممتحن به دست محن

اگر به یزدان بدخواه من مقر بودی

ز انتقام نرفتی به راه اهریمن

کلاه کبر نهادست خصم من بر سر

کلاه‌دار جهانی ، کلاه او بفگن

نهال فتنه نشاندست از ره کینه

به دست مقتدرت خود نهال او برکن

گل ثنا و دعا را بخار رنج و عنا

نکرده‌اند ملوک زمانه پاداشن

کنم به خاطر روشن ثنای حضرت تو

که تا بود ز بد ناکسان مرا مأمن

چو مرگ خواهد کایام من کند تاریک

مرا چه فایده آنگه ز خاطر روشن ؟

ز ناز دوست همی گشتمی ملول و کنون

چگونه صبر کنم با شماتت دشمن ؟

مرا مباد فراموش حق نعمت تو

اگر تراست فراموش حق خدمت من

همیشه تا که مبرت بود خلاف جفا

همیشه تا که مسرت بود نقیض حزن

به طبع صید تو بادا زمانهٔ سرکش

به طوع رام تو بادا ستارهٔ روشن

علو جاه تو افزون‌تر از علو سما

بقای خصم تو اندک‌تر از بقای سمن

تو جاودانه بمان در میان سور و سرور

که بی عنایت تو گشت سور ما شیون