وطواط » قصاید » شمارهٔ ۱۱۲ - در مدح اتسز خوارزمشاه

زهی در نیکویی روی تو معجز

دل من گشت عشقت را مجاهز

نبیند چون من و تو هیچ دیده

بعشق و حسن در آفاق هرگز

ز رویت نیکوان شهر طیره

ز چشمت جادوان دهر عاجز

بعارض گشته ای مه را معارض

بغمزه گشته ای دل را مغمز

ز عنبر گرد رخسارت ترازیست

که صنع ایزدی هستش مطرز

دلم از عشق تو چون چشم سوزن

تنم در هجر تو چون تار قرمز

مرا کشتی ، نگارا در غم هجر

بلاجرم و هذا غیر جائز

بنالم از تو در صدر خداوند

علاء دولت و دین ، شاه اتسز

خداوندی ، که دور چرخ نارد

در انواع هنر چون او ممیز

نگردد حکم او را دهر مانع

نباشد امر او را چرخ حاجز

در او مفخرت را گشته معدن

کف او مکرمت را گشته حیز

ز تیغش در تن گردان زلازل

ز رمحش در دل شیران هزاهز

ز انعامش حصول نعمت و ناز

ز اکرامش وصول دولت و عز

مقالید هنر را گشته حافظ

مواعید کرم را گشته منجز

نهیبش بسته و سهمش گشاده

بیک ساعت هزاران دشمن و دز

رود در صف هیجا ، چون بخیزد

ز آواز یلان «هل من مبارز ؟»

بفتح او مبشر در مبشر

بنصر او مجمز در مجمز

زهی رأی ترا دولت مؤید

زهی جیش ترا نصرة مجهز

ترا هست از محامد حظ وافر

ترا هست از معالی سهم فایز

بر ابنای شرف هستی مقدم

در انواع هنر هستی مبرز

کفت اموال عالم راست باذل

دلت اسباب دانش راست محرز

فلک در دفتر جودت نبشته

حساب مکرمت را حشو و بارز

همیشه تا بنظم و نثر خوبست

قبول کاتب و اقبال راجز

مطیع امر تو افلاک توسن

غلام حکم تو گردون کربز

غفار ناصحت بادا حدایق

ریاضی حاسدت بادا مفاوز

همه گفتار تو در شرع معجب

همه کردار تو در ملک معجز