وطواط » قصاید » شمارهٔ ۱۰۷ - نیز در مدیحه گوید

ای بتو چشم مکرمات قریر

قدر تو بر فلک نهاده سریر

آفتاب جلالی و ترا

نیست مانند آفتاب نظیر

چاکر طبع تست بحر محیط

بندهٔ دست تست ابر مطیر

چرخ را بر ارادت تو مدار

ماه را بر اشارت تو مسیر

گشته بخل از سخاوت تو نفور

کرده ظلم از سیاست تو نفیر

باطل از لفظ تست در و گهر

کاسد از خلق تست مشک و عبیر

فکرت ثاقب تو در گیتی

بکم و بیش عالمیست خبیر

نظر صایب تو در عالم

ببد و نیک ناقدیست بصیر

دشمنان را خلافت افگنده

در عذاب جحیم و هول سعیر

دوستان را وفاقت آورده

بنعیم مقیم و ملک کبیر

بر کشیده سپهر با عظمت

هست در جنب همت تو حقیر

تابع دولت جوان تو شد

در همه کارها زمانهٔ پیر

نیزهٔ تو طویل و عمر عدو

هست از آن نیزهٔ طویل ، قصیر

بجوار تو ملک گشته عظیم

بقبول تو فضل گشته خطیر

مملکت را همی دهی ترتیب

مکرمت را همی کنی تقریر

حشمتت آمنست از تبدیل

دولتت فارغست از تغییر

از علو تو چرخ با تخجیل

وز سخای تو بحر با تشویر

داعیان را تویی بجود مجیب

خایفان را تویی با من مجیر

کمترین ارتحال تو گه نطق

مایهٔ فکرت هزار دبیر

گرچه شبگیر لذت شاهان

نیست در عصر جز بجام عصیر

هست لذت ترا بحمدالله

از شبیخون کفر در شبگیر

آخر از نغمهٔ اغانی به

بهمه حال نغمهٔ تکبیر

هر چه تدبیر تو بود از چرخ

همه بر وفق آن رود تقدیر

من برآنم که ملک عالم را

بود خواهد بجلس تو مصیر

اندر آرد فلک بطوع و بطبع

زیر احکام تو قلیل و کثیر

چاکر تو شوند خان و تگین

بندهٔ تو شوند میر و وزیر

در رمانه ز عدل و بخشش تو

کس نه مظلوم بیند و نه فقیر

تا لب نیکوان بود چو عتیق

تا رخ عاشقان بود چو زریر

باد در دام تو ستاره رهین

باد در بند تو زمانه اسیر

زیر زنجیر پای دشمن تو

دست تو سوی زلف چون زنجیر