زهی! خطهٔ ملک را شهریار
خهی! از تو بنیاد دین استوار
چو تن را بجان و چو جان را بعلم
بجاه تو اسلام را افتخار
نه در بیضهٔ حشمت تو خلل
نه در صفحهٔ دولت تو غبار
جهان همچو اطفال را مادران
بپرورده ملک ترا در کنار
فلک بر مراد تو گشته روان
زمین بر رضای تو داده قرار
ز مهر تو واضح بشارات فخر
ز کین تو لایح اشارات عار
نه در مجلس بزم چون تو جواد
نه در عرصهٔ رزم چون تو سوار
چو پیدا شود آیت رستخیز
چو شعله زند آتش کارزار
ز خون تر شود دامن آسمان
ز غم خون شود زهرهٔ روزگار
بتفسد هوا از تیغ و تیر
بلرزد زمین از غو گیر ودار
شود باده عیش هم طعم زهر
شود چهرهٔ روز همرنگ قار
ز صف باره غرنده چون شر ز مشیر
بکف نیزه پیچنده چون گَرزه مار
ز بس نیزه بیشه اطراف دشت
ز بس کشته چون پیشه اکناف غار
فرو بسته افواه مردا ز نطق
فرو مانده اعضای گردان ز کار
امل سرکشیده ز بهر امان
اجل پر گشاده بحرص شکار
در آن حال از تیغ جانسوز تر
نیابد بجان هیچ کس زینهار
بکوبی سر سرکشان را چو گوی
بدری دل گردنان را چو نار
هوا گردد از رمح تو ناله گاه
زمین گردد از تیغ تو لالهزار
بآیات تیغ و علامات رمح
کنی صفحهٔ فتح را پرنگار
زهی! یمن جیش ترا بر یمین
خهی! یسر خیل ترا بر یسار
ترا محمدتها فزون از قیاس
ترا مکرمتها برون از شمار
بهار عدو از تو همچون خزان
خزان ولی از تو همچون بهار
ز گردان ترانیست در حرب جفت
ز شاهان ترانیست در جنگ یار
همی تا ز افلاک تابد نجوم
همی تا ز اشجار آید ثمار
شب نیکخواه تو بادا چو روز
گل بدسکال تو بادا چو خار
همایونت عید و پذیرفته صوم
ولی کامگار و عدو خاکسار
ستوده خصال ترا آدمی
فزوده جلال ترا کردگار
برآورده از دشمن مملکت
بتیغ چو آب و چو آتش دمار
ترا یادگارست از اسلاف فلک
و لیکن مبادا ز تو یادگار