پناه ملک عجم ، شهریار دولت یار
چراغ دین عرب ، پادشاه گیتی دار
ابوالمظفر ، اتسز ، خدایگان بشر
که اختیار ملوک است و افتخار تبار
خدایگانی ، کز علم و حلم او هستند
کمینه ذره جبال و کهینه قطره بحار
غبار مرکب او سرمهٔ سنین و شهور
حریم مجلس او کعبهٔ صغار در کبار
بلند کردهٔ انعام او نگردد پست
عزیز کردهٔ اخلاق او نگردد خوار
محاسن شیم او برون شده ز قیاس
خصایص کرم او برون شده ز شمار
به طلوع داده ستاره به چاکریش رضا
به طبع کرده زمانه به بندگیش اقرار
نه همچو دست زر افشان اوست باد صبا
نه همچو کف گهربار اوست ابر بهار
حدیقهٔ هنر از تیغ او گرفت نما
صحیفهٔ شرف از جاه او گرفت نگار
خدایگانا ، آنی که حضرت عالیت
شدهست مجمع اشراف و مقصد احرار
سرشتهاند سرشت ترا ز فضل و کرم
نهادهاند نهاد ترا ز علم و وقار
به مهر تست همه رقبت اولوالباب
ز تیغ تست همه عبرت اولوالابصار
کدام بقعه که آنجا نبردهای لشکر؟
کدام خطه که آنجا نکردهای پیکار؟
بسا موافق حربا ! کز آتش فزعش
بر اوج قبهٔ خضرا همی رسید شرار
ز دام فتنه دلِ پُردلانْ اسیر عنا
ز جام کینه سرِ سرکشانْ قرینِ خمار
نهاده دیده نهنگِ بلا به راه طمع
گشاده پنجه هزبرِ قضا به حرص شکار
شده بسان فلک ساحت زمین ز سلاح
شده بسان زمین چهرهٔ فلک ز غبار
تو در مصاف خرامیده و ز صف اعدا
به نیملحظه برآورده خنجر تو دمار
ز شخص کشته گهی غار کرده همچون کوه
به سُم باره گهی کوه کرده همچون غار
نموده تیغ تو آثار فتح و گفته فلک:
«چنین نماید شمشیر خسروان آثار »
زهی ! به گاه سخاوت چو حاتم طایی
خهی ! به وقت شجاعت چو حیدر کرار
به حکم تست مدار دوایر گردون
به امر تست مسیر کواکب سیار
عریض دولت تو بر زمانه جوید فخر
رفیع همت تو از ستاره دارد عار
ز بهر تقویت شرع مصطفی بردی
به سوی کشور کفار لشکری جرار
چو شیرْ پُردل و در زیر بارهای چو پیل
چو مور بیپر و در دست نیزهای چو مار
چو باد حملهبر و همچو کوه حملهپذیر
چو رعد نعرهزن و همچو برق تیغگزار
چو باد راندی و از تیغ همچو آتش و آب
به خون سرشتی خاک قبایل کفار
بسا دلا! که دریدی به رمحِ آهندَر
بسا سرا! که بریدی به تیغ آتشبار
بسوی مرکز ملک آمدی به نصرت و گشت
ز مقدم تو مزیّن همه بلاد و قفار
زهی ! به هیبت تو کُند، شرک را دندان
رهی! به حشمت تو تیز، شرع را بازار
به حل و عقد تو راضی ستارهٔ توسن
ز امر و نهی تو خایف زمانهٔ قدار
فلک ز حادثها پاسبان جاه تو گشت
از این بود همه شب دیدههای او بیدار
یسار اهل هنر از یمین فرخ تست
که یمن و یسر ترا باد بر یمین و یسار
نزاد شبه تو دور سپهر هیچ جوار
ندید مثل تو دور زمانه هیچ سوار
تو بر زمین سر شاهان چنان نثار کنی
که بر عروسان زر و درم کنند نثار
اگر جهان همه جز پستی و بلندی نیست
که کردهاند خلایق بدین دو جای قرار
بلند و پست جمله دشمنان تراست
که گاه در بن چاهند و گاه بر سر دار
ز عهد مهد نبودهست در سرایر تو
بجز عنایت خیر و رعایت احرار
سریر دولت تو بر سر سپهر نهاد
چو سر جان تو دانست عالم الاسرار
سعادت تو خبر داد هم به اول امر
که : والی همه عالم شبی به آخر کار
تو ماند خواهی بر خلق صاحب فرمان
تو بود خواهی درد هر صاصب الاعمار
به فر کلک تو گیرد زمین جمال و جلال
ز نور عدل تو سازد جهان شعر و دثار
ز حشمت تو بسازند چینیان ارژنگ
ز هیبت تو ببُرند رومیان زنار
به شرق خطبه به نامت کنند در منبر
به غرب سکه به نامت زنند بر دینار
همیشه تا نبود جرم خاک جز ساکن
همیشه تا نبود سیر چرخ جر دوار
مباد آن را جز بر اشارت تو سکون
مباد این را جز بر ارادت تو مدار
نهاده بر کف احباب تو سعادت گل
خلیده در دل اعدای تو شقاوت خار
در این قصیده من از فال نیک هر چه زنم
ترا بدان برساناد ایزد دادار