وطواط » قصاید » شمارهٔ ۶۸ - هم در مدح ملک اتسز گوید

جانا، دلم ز فرقت تو خون همی شود

و اندوه من ز عشق تو افزون همی شود

خون کرده ای دلم ، نه نخستین کسی منم

کندر فراق تو دل او خون همی شود

لیلی شدی بحسن و مرا در هوای تو

دل بی قرار چون دل مجنون همی شود

رویم چو زر پخته شدست وز چشم من

سیم گداختست ، که بیرون همی شود

من مفلسم و لیک ز روی وز چشم من

آفاق پر خزاین قارون همی شود

با روی چون بهاری وزین روی چون بهار

هر لحظه ایت طبع دگرگون همی شود

مسکین تنم ز هجر تو محنت همی کشد

خرم دل ز جور تو محزون همی شود

آن طبع مهربان تو با من بدین صفت

نامهربان ندانم تا چون همی شود

ماو جناب شاه ، که بخت هنروران

از خاک آن جناب همایون همی شود

خورشید خسروان ملک اتسز ، که ملک او

در قاعده چو ملک فریدون همی شود

شاهی ، که روز حرب ز خون عدوی او

صحرای رزمگاه چو جیحون همی شود

دستش باصطناع چو دریا همی بود

قدرش بارتفاع چو گردون همی شود

ایام اهل دانش و اوقات اهل شرع

از دیدنش مبارک و میمون همی شود

ای خسروی، که روز ملاقات خاک دشت

از خون کشتگان تو معجون همی شود

تأیید با لوای تو وصلت همی کند

و اقبال با هوای تو مقرون همی شود

رأی تو نور زهرهٔ از هر همی دهد

لفظ تو لؤلؤ مکنون همی شود

از باد کینهٔ تو چو اوطان عادیان

اوطان دشمنان تو هامون همی شود

اسلام را بشرکت تیغ تو قوتست

موسی قوی بشرکت هارون همی شود

صد نکته از بدایع و صد بذله از علوم

در کمترینه لفظ تو مضمون همی شود

از فتنهٔ سپاه بلا در امان بود

آنکس که او بمهر تو مفتون همی شود

ایام را رسوم تو رونق همی دهد

و اسلام را علوم تو قانون همی شود

شاها، خدایگانا، بی جان تو تنم

مقهور کیده هر خس و هر دون همی شود

از بسکه اهل علم بصدرت شدند جمع

صدر تو چون رواق فلاطون همی شود

از دست حادثات زمانه دلم زبون

زین پیشتر نمی شد واکنون همی شود

ای لطف پادشاه ، نظری کن که بیگناه

جانم اسیر اختر وارون همی شود

وی طاهر حسن ، برون ران که بی سبب

جیش امین بکشتن مأمون همی شود

تا بی قلم بصنع الهی بر آسمان

شکل هلال بر صفت نون همی شود

بادی تو بر سریر جلالت ، که خصم تو

در خاک از حسام تو مدفون همی شود