مولانا » مجالس سبعه » المجلس الثالث » حکایت

آورده‌اند که پادشاهی بود، عالمی، عادلی، خدای ترسی، رعیت پرسی خداوندا! پادشاه عهد ما را برداد و عدل و انصاف ثابت دار و آن پادشاه را امیران بودند. بعضی اهل قلم که تدبیر ملک را از مدبرات امر تعلیم کرده بودند. قلمشان چون قلم فرشته در دست راست، نرفتی الا به خیرات. مکرو تزویر و مظلوم شکنی را زهره نبودی که گرد دفتر و قلمشان گشتی. دفترهای ایشان، در دیوان روشنایی دادی، همچون نامهٔ مؤمنان در دیوان قیامت و بعضی بندگان، اهل شمشیر و عَلَمْ بودند، جانباز.

در رزم چو آهنیم و در بزم چو موم

بر دوست مبارکیم و با دشمن شوم

یک غلامی بود بی دست و پا تر از همه. در قلم او را هنری نی، در علم او را قدرتی نی. پادشاه او را از همه دوستتر داشتی و مقربتر از ایشان بود و راز ایشان با او گفتی و راز او با ایشان نگفتی و خلعتها و جامگی‌های او، از ایشان افزون بودی، وسوسه، سرمهٔ حسد در دیدۀ ایشان میکشید، چنانکه در قصهٔ یوسف و برادران، عنایت پدر با یوسف بود. و برادران، پنهان دست میخاییدند از غضب و حمیت که «اذ قالوا لیوسف و اخوه احب لی ابینامنا»، با هم به خلوت میگفتند: آخر به چه هنر، به چه خدمت، به چه صورت او را بر ما چندین فضیلت نماید؟ و چون کسی بد کسی گوید در غیبت، بر دل و رخ او داغ عداوت بنویسند تا چون بهم رسند، بینایان بینند و نابینایان همگمان برند.

آنهاکه محققان و ره بینانند

احوال تو را یکان یکان می دانند

لیکن به کرم پردە ی کس ندرانند

زان سان که زمانه میرود، می رانند

پادشاه و آن غلام خاص در پیشانی امیران و در چشم ایشان و درگفت ایشان، بداندیشی و بدگویی ایشان می‌دیدند. لابد اثر غیبت در پیشانی و در چشم ایشان و گفت پیداست. چنانکه خدای تعالی میفرماید مر رسول را از بهر غیبت منافقان که: «و لتعرفنهم فی لحن القول»، اما میدانستند و نادانسته میکردند.

می‌دان و مگو تا نشود رسوایی

زیبایی مرد، هست درگنجایی

روز رسوائی خود در پیش است. «یوم تبلی السرائر» باشدکه پیش از آن روز توبه کند، حالی او را رسوا نکنیم. آن امیران با یکدیگر میجوشیدندکه چه کنیم پادشاه است. حاکم است. دست، دست اوست. اگر بی انصاف است که گوید که مگو؟ و اگر روز را شب گوید،که گوید که خطاست؟

گر قامت سرو را دوتا میگویی

ور ماه دو هفته را جفا می گویی

اندر همه عالم این دل و زهره که راست؟

تا با تو بگوید که چرا میگویی؟

* * *

جننّا بلیلی و هی جنّت بغیرنا

و اخری بنا مجنونة لانریدها

* * *

ما عاشقیم بر تو، تو عاشق بر آینه

ما را نگاه بر تو، ترا اندر آینه

از دود آه خویش، جهان را سیه کنم

تا هیچ صیقلی نکند دیگر آینه

روزی از آن امیران یکی که گرم دماغ تر بود و بی صبرتر بود، گفت: ای امیران، و ای برادران اگر شما را صبر هست، مرا باری صبر نیست. امروز بروم، زانو زنم به خدمت سلطان و خاک بر سرکنم، اگر بگوید که: چیست؟ بگویم:

گفتی که سرشک تو چرا گلگون شد؟

چون پرسیدی راست بگویم چون شد:

خونابهٔ سودای تو میریخت دلم

چون جوش برآورد، ز سر بیرون شد

* * *

کارم چو زغم به جان رسانیدی بس

دودم به همه جهان رسانیدی بس

از پوست برون رفت مکن بی رحمی

چونکارد به استخوان رسانیدی بس

گفتند: ای برادر راست میگویی، الا از بهر خاطر ما روزی چند صبرکن که «الصبر مفتاح الفرج». گفت: صبر کنم تا چه شود؟گفتند: تا فرصت نگاه داریم.

مرغ را بینی، که بی هنگام آوازی دهد

سر بریدن واجب آید، مرغ بی هنگام را

گفت: وقت کدام باشد؟ گفتند: روزیکه پادشاه، خوش طبع و گشاده باشد و با ما خندان باشد آن ساعت رحمت در جوش باشد. «اغتنموا الدعاء عندالرقه» رسول صلی الله علیه و سلم میفرماید که: آن ساعت که دلهای شما تنگ شود و دیده های شما پر آب شود، سوزی و نیازی پیدا شود، آن ساعت، وقت حاجت خواستن است، غنیمت دارید که آن ساعت در رحمت باز است، حاجت‌ها بخواهید.

ای باد سحر، به کوی آن سلسله موی

احوال دلم بگوی، اگر باشد روی

ور زانک بر آب خود نباشد مه روی

زنهار مرا ندیده‌ای، هیچ مگوی

* * *

تا روزی پادشاه شکارهای عجب کرده بود و سخت شادمان و خندان بود. پادشاه ازل و ابد را شکار عزیز، دل عاشقان است که: «ان الله یفرح بتوبة عبده المؤمن». زهی تقاضای رحمت که بندگان را بگریزاند به غیرت و بیگانه کند و باز شکار کند به رحمت.

ای آنکه ز خاک تیره نطعی سازی

هر لحظه در او صنعت دیگر بازی

گه مات کنی و گه بداری قایم

احسنت، زهی صنعت با خود بازی

امیران چون شاه را شادمان دیدند و درهای رحمت را باز یافتند، جمله به خدمتش زانو زدند و گفتند: ای شاه عالم! چند و چند؟ آخر ما را کشتی، عادت کرم تو نبود این، مدتهاست که ریسمان دل ما گره بر گره است، چون رشتهٔ تب بترس از شب دودآلود و از شفق خون آلود.

از زلف بیاموز کنون بنده خریدن

کز چشم بیاموخته‌ای پرده دریدن

فریاد رس آن را که به دام تو درافتاد

یا نیست ترا مذهب فریاد رسیدن؟

ما صبر گزیدیدم به دام تو که در دام

بیچاره شکاری خفه گردد ز طپیدن

زین رو که رضای تو به اندوه تو جفت است

اندوه تو ما را چو شکر شد به چشیدن

زین روی نیاریم غمت خورد به یکبار

زیرا که شکر هیچ نماند ز مزیدن

بشنو سخن بنده سنایی و مکن جور

کارزد سخن بنده سنایی به شنیدن

پادشاه گفت: چه کرده‌ام در حق شما؟

گفتند: ما بندگان توایم، از جان عزیزتر چه بود؟ از رضای تو دریغ نمیداریم، در صف چنگ، جنگ وقت نفسی نفسی جانبازیهای ما را دیدهای چگونه است فلان را بر سر ما بدین حد برگزیده‌ای؟ به چه هنر، به چه نیک بندگی؟ از ما چه تقصیر آمد، حاکمی و فرمان داری. اما:

آنکس که به بندگیت اقرار دهد

با او تو چنین کنی دلت بار دهد؟

آخر او چه بندگی میکند که آن بندگی لطیف است و در نظر ما در نمی‌آید؟ پادشاهی کن و ما را اندکی خبر کن که آن کدام بندگی است؟ تا ما هم بکوشیم و هنر خود بنماییم. گفت: چه گویم؟ آنچه او می‌کند، شما نتوانید کردن.

گر سخن بر وفق عقل هر سخنور گویمی

شک نبودی کاین سخن، با خلق کمتر گویمی

کو کسی کاسرار چون بشنود، دریابد که من

پیش او هر ساعتی اسرار دیگر گویمی

کو کسی، کز وهم پای عقل برتر می‌نهد؟

تا سخن با او بسی از عرش برتر گویمی

کو کسی کز سینه کرسی کرد و از دل عرش ساخت؟

تا نشان عالم صغریش در بر گویمی

کو کسی، کز قعر ظلمت پا نهد یک گام پیش

تا ز سر هفت در و چار گوهر گویمی

کو یکی، صاحب مشامی کز یمن بویی کشد

تا ز مشک تبت و عود معنبر گویمی

کو کسی، کو عبره خواهد کرد از این دوزخ سرا؟

تا من از صد نوع با او شرح معبر گویمی

گر دل عطار پست خاک نقشین نیستی

از بلندی شعر فوق هفت اختر گویمی

گفتند: ای شاه عالم! آخر ما را امتحان کن، اگر از عهده بیرون نیاییم، خود را بشناسیم و فضیلت او را بدانیم و از حسد وسوسه فارغ شویم، بعد از آن جنگ با خود کنیم نه با خیال شاه.

گر دل دهیم از سر جان برخیزم

جان باز و از جان و جهان برخیزم

من بنده به خوی تو نمیدانم زیست

مقصود تو چیست؟ تا از آن برخیزم

که هرکه رنج و بلا ازگناه خود گیرد، مستغفر باشد، پادشاه را عادل گفته باشد، روشنائی یابد و زود خلاص بیند. «قل لمن فی ایدیکم من الاسری ان یعلم الله فی قلوبکم خیراً یؤتکم خیراً مما اخذ منکم». ای محمد! اسیران و بستگان غم را بگو که از من در این رنج و اسیری، اگر آنکس که شما به تقدیر نافذ او اسیرید، در این حالت در دل شما اندیشهٔ نیک بیند، هرچه از شما یاوه شد، بیش از آن و بِه از آن دهد.

پادشاه فرمود که: یک هنر غلام من آن استکه دایماً مرا مینگرد و چشم از روی من بر نمیدارد. گفتند: ای شاه عالم! پس زودتر بگو، این سهلکاری است. ما همه روز و شب بعد از این، ترا نگریم. خاک بر سرکارهای دیگر، از این خوشترکار چه باشد!

آن کس که ترا بیند و شادی نکند

سر زیر و سیه کاسه و سرگردان باد

جمله امیران از این شادی سجده کردند و سلاحها از خودگشادند و انداختند و گفتند: بعد از این سلاح ما روی تو، صلاح ما کوی تو، حجّی به در خانه و فضلی بسیار. صف کشیدند و بر روی پادشاه نظر میکردند. با خود میگفت:

مسی از زر بپالوی و می لافی چه سود اینجا؟

که رسوا گردی ای لافی چو سنگ امتحان بینی

* * *

دعوی عشق کردن آسان است

لیک آن را دلیل و برهان است

در گوش حاجب خاص گفت که: برو به طبل خانه، هرچه آنجاست از کو و دهل بگو تا همه را بر بام قصر آرند و از این روزن بیکبار دراندازند. رفتند و چنانکردند. بیکبار بانگهای با هیبت و زلزله برخاست. همه چپ و راست نگریستند که بارگاه چه میشود! و چشم او در رخ شاه ماند که سیمای شاه چه میشود: «ما زاغ البصر و ماطغی».

ای عزیز من! مقصود از این قصه، پادشاه نیست. امیران و سپاه نیست. مقصود از این پادشاه نه پادشاه است، بلکه حضرت عزت اله است تعالی و تقدس مقصود از این امیران نه امیرانند بلکه فرشتگان هفت آسمانند: «لایعصون الله ما امرهم».

چون فرمان آمد که شما را از مسکن زمین معزول کردیم و این ولایت را به اقطاع به آدم دادیم، همه فریاد برآوردند که: «اتجعل فیها من یفسد فیها» در این زمین قومی آوریکه فساد کنند و معصیت و خون ریزی کنند؟ «و نحن نسبح بحمدک و نقدس لک» و ما را معزول میکنی، روز و شب به خدمت مشغولیم و به بندگی و تسبیح و تقدیس؟

جواب فرمود جل جلاله که: این هست، الا من از ایشان خدمتی می‌دانم که از شما آن خدمت نیاید.

گفتند: عجب، آن چه خدمت باشد که از فرشتگان پاک نیاید و از بنی آدم آلوده بیاید؟ رسول کونین، پیشوای ثقلین، محمد مصطفی صلی الله علیه و سلم چون شب معراج او را جلوه کردند، عجایب و غرایب هفت آسمان را بروی عرضه کردند عرش و کرسی بر او جلوه کردند، البته نظر از جمال الوهیت برنگرفت. که «مازاغ البصر و ماطغی».

چون نهان و آشکارا نزد تو یکسان شود

صحبتت پیوسته گردد، خدمتت آسان شود

آفتابت راست گردد رو نماید بی قفا

ذره‌ای سایه نماند، هرچه خواهی آن شود

اینت اقبال و سعادت، اینت بخت و روزگار

زندۀ با جان به نزد زندۀ بی جان شود

فاش گویم برگشایم راز مردان را ولیک

هرکسی طاقت ندارد، زانکه سرگردان شود

والحمد لله اولاً و آخراً و صل الله علی محمد و آله.