دوستان را در دل رنجها باشد که آن به هیچ دارویی خوش نشود، نه به خفتن نه به گشتن و نه به خوردن؛ الّا به دیدار دوست که لِقاء الْخَلِیْلِ شِفَاءُ العَلیْلِ تا حدّی که اگر منافقی میان مؤمنان بنشیند از تأثیر ایشان آن لحظه مؤمن میشود کقوله تعالی وَاِذَا لَقُواالذِّیْنَ آمَنُوْا قَالُوْا آمَناّ فَکَیفَ که مؤمن با مؤمن بنشیند چون در منافق این عمل میکند بنگر که در مؤمن چه منفعتها کند. بنگر که آن پشم از مجاورت عاقلی چنین بساط منقّش شد و این خاک به مجاورت عاقل چنین سرایی خوب شد، صحبت عاقل در جمادات چنین اثر کرد بنگر که صحبت مؤمنی در مؤمن چه اثر کند. از صحبت نفسِ جزوی و عقل مختصر جمادات به این مرتبه رسیدند و این جمله سایهٔ عقل جزویست، از سایه شخص را قیاس توان کردن اکنون ازینجا قیاس کن که چه عقل و فرهنگ میباید که از آن این آسمانها و ماه و آفتاب و هفت طبقهٔ زمین پیدا شود وآنچ در مابین ارض و سماست این جملهٔ موجودات سایهٔ عقل کلّیست، سایهٔ عقل جزوی مناسب سایهٔ شخصش، و سایهٔ عقل کلّی که موجودات است مناسب اوست و اولیای حقّ غیر این آسمانها آسمانهای دیگر مشاهده کردهاند که این آسمانها در چشمشان نمیآید و این حقیر مینماید پیش ایشان و پای بر اینها نهادهاند و گذشتهاند.
آسمانهاست در ولایت جان
کار فرمای آسمان جهان
و چه عجب میآید که آدمییی از میان آدمیان این خصوصیّت یابد که پا بر سر کیوان نهد؟ نه ما همه جنس خاک بودیم؟ حق تعالی در ما قوّتی نهاد که اما از جنس خود بدان قوّت ممتاز شدیم و متصرّف آن گشتیم و آن متصرف ما شد تا در وی تصرّف میکنیم به هر نوعی که میخواهیم؛ گاه بالاش میبریم گاه زیرش مینهیم گاه سرایش میسازیم گاه کاسه و کوزهاش میکنیم گاه درازش میکنیم و گاه کوتاهش میکنیم. اگر ما اوّل همان خاک بودیم و جنس او بودیم حقّ تعالی ما را بدان قوّت ممتاز کرد، همچنین از میان ما که یک جنسیم چه عجب است که اگر حقّ تعالی بعضی را ممتاز کند که ما به نسبت به وی چون جماد باشیم، و او در ما تصرّف کند و ما ازو بیخبر باشیم و او از ما باخبر؟. این که میگوییم بیخبر، بیخبری محض نمیخواهیم، بلک هر خبری در چیزی بیخبری است از چیزی دیگر، خاک نیز به آن جمادی از آنچ خدا او را دادهاست باخبر است که اگر بیخبر بودی آب را کی پذیرا شدی؟ و هر دانهای را به حسب آن، دایگی کی کردی و پروردی؟. شخصی چون در کاری مجدّ باشد و ملازم باشد آن کار را بیداریاش در آن کار بیخبریست از غیر آن، ما ازین غفلت غفلتِ کلّی نمیخواهیم، گربه را میخواستند که بگیرند هیچ ممکن نمیشد روزی آن گربه به صید مرغی مشغول بود به صید مرغ غافل شد اورا بگرفتند، پس نمیباید که در کار دنیا به کلّی مشغول شدن؛ سهل باید گرفتن و دربندِ آن نمیباید بودن، که نبادا این برنجد و آن برنجد؛ میباید که گنج نرنجد. اگر اینان برنجند اوشان بگرداند امّا اگر او برنجد نعوذباللّه او را که گرداند؟ اگر تو را مثلاً قماشات باشد از هر نوعی به وقت غرق شدن عجب چنگ در کدام زنی؟ اگرچه همه در بایست است و لیکن یقین است که در تنگ چیزی نفیس، خزینهای دست زنی که به یک گوهر و به یک پاره لعل هزار تجمّل توان ساخت. از درختی میوهای شیرین ظاهر میشود اگرچه آن میوه جزو او بود حقّ تعالی آن جزو را بر کل گزید و ممتاز کرد، که در وی حلاوتی نهاد که در آن باقی ننهاد که بهواسطهٔ آن جزو بر آن کل رجحان یافت و لباب و مقصود درخت شد کقوله تعلی بَلْ عَجِبُوْا اَنْ جَاءَهُمْ مُنْذِرٌ مِنْهُمْ.
شخصی میگفت که «مرا حالتی هست که محمّد و ملک مقرّب آنجا نمیگنجد» شیخ فرمود که «عجب بنده را حالتی باشد که محمّد در وی نگنجد! محمّد را حالتی نباشد که چون تو گَنده بغل آنجا نگنجد؟»
مسخرهای میخواست که پادشاه را به طبع آورد و هر کسی به وی چیزی پذیرفتند که پادشاه عظیم رنجیده بود. بر لب جوی پادشاه سیران میکرد خشمگین مسخره از طرفی دیگر پهلوی پادشاه سیران میکرد. به هیچ وجه پادشاه در مسخره نظر نمیکرد در آب نظر میکرد مسخره عاجز شد گفت «ای پادشاه در آن آب چه میبینی که چندین نظر میکنی؟» گفت «قلتبانی را میبینم» گفت «بنده نیز کور نیست!» اکنون چون تو را وقتی باشد که محمّد نگنجد عجب محمّد را آن حالت نباشد که چون او گنده بغلی درنگنجد؟. آخر، این قدر حالتی که یافتهای از برکت اوست و تأثیر اوست، زیرا اوّل جمله عطاها را برو میریزند، آنگه ازو به دیگران بخش شود سنّت چون چنین است حقّ تعالی فرمود که اَلسَّلاَمُ عَلَیْکَ اَیُّهَا الْنَّبِیُّ وَرَحْمَةُ اللهِّ وَبَرَکَاتُهُ «جمله نثارها بر تو ریختیم» او گفت که «وَعَلی عِبَادِاللّهِ الصَّالِحِیْنَ» راه حقّ سخت مخوف و بسته بود و پربرف؛ اوّل جانبازی او کرد و اسب را راند و راه را بشکافت؛ هرکه رود درین راه از هدایت و عنایت او باشد، چون راه را از اوّل او پیدا کرد و هر جای نشانی نهاد و چوبها استانید که «این سو مروید و آن سو مروید و اگر آنسو روید هلاک شوید چنانکه قوم عاد و ثمود و اگر این سو روید خلاص یابید چنانک مؤمنان» همه قرآن در بیان این است که فِیْهِ آیَاتٌ بَیِّنَاتٌ یعنی درین راهها نشانها بدادهایم و اگر کسی قصد کند که ازین چوبها چوبی بشکند همه قصد او میکنند که راه ما را چرا ویران میکنی؟ و دربند هلاکتمان میکوشی، مگر تو رهزنی؟. اکنون بدانک پیش رو محمّد است تا اوّل به محمّد نیاید به ما نرسد، همچنانک چون خواهی که جایی روی اوّل رهبری عقل میکند که فلان جای میباید رفتن مصلحت این است، بعد از آن چشم پیشوایی کند بعد از آن اعضا در جنبش آیند؛ بدین مراتب، اگرچه اعضا را از چشم خبر نیست و چشم را از عقل.
آدمی اگرچه غافل است الّا ازو دیگران غافل نیستند، پس کار دنیا را قوی مُجدّ باشی از حقیقت کار غافل شوی. رضای حقّ باید طلبیدن نه رضای خلق، که آن رضا و محبّت و شفقّت در خلق مستعار است؛ حق نهاده است. اگر نخواهد هیچ جمعیّت و ذوق ندهد، به وجود اسباب نعمت و نان و تنعمّات همه رنج و محنت شود. پس همه اسباب چون قلمیست در دستِ قدرتِ حقّ. محرّک و محرّر حق است؛ تا او نخواهد قلم نجنبد. اکنون تو در قلم نظر میکنی؛ میگویی این قلم را دستی باید؛ قلم را میبینی دست را نمیبینی، قلم را میبینی دست را یاد میکنی کو آنکه میبینی و آنکه میگویی؟ امّا ایشان همیشه دست را میبینند؛ میگویند که قلمی نیز باید. بلکه از مطالعهٔ خوبی دست پروای مطالعهٔ قلم ندارند و میگویند که این چنین دست، بیقلم نباشد. جایی که ترا از حلاوت مطالعهٔ قلم پروای دست نیست، ایشان را از حلاوت مطالعه آن دست چگونه پروای قلم باشد؟ چون تو را در نان جوین حلاوتی هست که یاد نان گندمین نمیکنی، ایشان را به وجود نان گندمین، یادِ نان جوین کی کنند؟ چون تو را بر زمین ذوقی بخشید که آسمان را نمیخواهی، که خود محلّ ذوق آسمان است، و زمین از آسمان حیات دارد، اهل آسمان از زمین کی یاد آورند؟. اکنون خوشیها و لذّتها را از اسباب مبین که آن معانی در اسباب مستعار است که هُوَ الضَّرُ وَالناّفِعُ چون ضرر و نفع ازوست تو بر اسباب چه چفسیدهای؟ خَیْرُ الْکَلَامِ مَاقَلَّ وَدَلّ «بهترین سخنها آنست که مفید باشد نه که بسیار» قُلْ هُوَاللهُّ اَحَدٌ اگرچه اندک است به صورت امّا بر البقره اگرچه مطوّل است رجحان دارد. از روی افادت، نوح هزار سال دعوت کرد چهل کس به او گرویدند؛ مصطفی را خود زمان دعوت پیداست که چه قدر بود چندین اقالیم به وی ایمان آوردند، چندین اولیا و اوتاد ازو پیدا شدند. پس اعتبار بسیاری را و اندکی را نیست؛ غرض افادت است. بعضی را شاید که سخنِ اندک مفیدتر باشد از بسیاری چنانکه تنوری را چون آتش به غایت تیز باشد ازو منفعت نتوانی گرفتن و نزدیک او نتوانی رفتن، و از چراغی ضعیف هزار فایده گیری؛ پس معلوم شد که مقصود فایده است. بعضی را خود مفید آنست که سخن نشنوند همین ببینند بس باشد و نافع آن باشد و اگر سخن بشنود زیانش دارد. شیخی از هندستان قصد بزرگی کرد چون به تبریز رسید بر در زاویهٔ شیخ رسید از اندرون زاویه آواز آمد که «بازگرد در حقّ تو نفع این است که برین در رسیدی اگر شیخ را ببینی ترا زیان دارد» سخن اندک و مفید همچنان است که چراغی افروخته چراغی ناافروخته را بوسه داد و رفت آن در حقّ او بس است، و او به مقصود رسید. نبی آخر آن صورت نیست صورت او اسب نبی است، نبی آن عشق است و محبّت و آن باقیست همیشه. همچنانکه ناقهٔ صالح صورتش ناقه است، نبی آن عشق و محبّت است و آن جاوید است.
یکی گفت که «بر مناره، خدا را تنها چرا ثنا نمیگویند و محمّد را نیز یاد میآرند؟» گفتندش که «آخر ثنای محمّد ثنای حقّ است مثالش همچنانکه یکی بگوید که «خدا پادشاه را عمری دراز دهاد و آنکس را که مرا به پادشاه راه نمود، یا نام و اوصاف پادشاه را به من گفت»؛ ثنای او به حقیقت ثنای پادشاه باشد. این نبی میگوید که به من چیزی دهید من محتاجم یا جبّهٔ خود را به من ده یا مال یا جامهٔ خود را. او جبّه و مال را چه کند؟ میخواهد لباس ترا سبک کند تا گرمی آفتاب به تو رسد که اَقْرِضُواللهَّ قَرْضاً حَسَناً مال و جبّه تنها نمیخواهد به تو بسیار چیزها داده است غیر مال، علم و فکر و دانش و نظر یعنی لحظهای نظر و فکر و تأمّل و عقل را به من خرج کن. آخر مال را به این آلتها که من دادهام بدست آوردهای؛ هم از مرغان و هم از دام صدقه میخواهد. اگر برهنه توانی شدن پیش آفتاب بهتر که آن آفتاب سیاه نکند، بلک سپید کند و اگر نه باری جامه را سبکتر کن تا ذوق آفتاب را ببینی مدّتی به ترشی خو کردهای باری شیرینی را نیز بیازما.