فرمود اوّل که شعر میگفتیم داعیهای بود عظیم که موجب گفتن بود، اکنون در آن وقت اثرها داشت و این ساعت که داعیه فاتر شده است و در غروب است، هم اثرها دارد. سنّت حق تعالی چنین است که چیزها را در وقت شروق تربیت میفرماید و ازو اثرهای عظیم و حکمت بسیار پیدا میشود در حالت غروب نیز همان تربیت قایم است رَبُّ الْمَشرِقِ وَالْمَغْرِب یعنی یُرَبّیْ الدَّوَاعِیَ الشاّرِقَةَ وَ الْغَارِبَةَ . معتزله میگویند که «خالق افعال بنده است، و هر فعلی که ازو صادر میشود بنده خالق آن فعل است.» نشاید که چنین باشد. زیراکه آن فعلی که ازو صادر میشود یا بهواسطهٔ این آلت است که دارد مثل عقل و روح و قوّت و جسم، یا بیواسطه. نشاید که او خالق افعال باشد بهواسطهٔ اینها، زیراکه او قادر نیست بر جمعیت اینها. پس او خالق افعال نباشد به واسطهٔ آن آلت چون آلت محکوم او نیست، و نشاید که بی این آلت خالقِ فعل باشد. زیرا محال است که بیآن آلت ازو فعلی آید. پس علیالاطلاق دانستیم که خالق افعال، حق است نه بنده. هر فعلی امّا خیر و امّا شرّ که از بنده صادر میشود، او آن را به نیّتی و پیشنهادی میکند امّا حکمت آن کار همانقدر نباشد که در تصوّر او آید، آن قدر معنی و حکمت و فایده که او را در آن کار نمود فایدهٔ آن همانقدر بوَد که آن فعل ازو بهوجود آید، امّا فواید کلّی آن را خدای میداند که ازآن چه بَرها خواهد یافتن مثلاً چنانک نماز میکنی به نیّت آنک ترا ثواب باشد در آخرت، و نیکنامی و امان باشد در دنیا، اما فایدهٔ آن نماز همینقدر نخواهدبودن، صدهزار فایدهها خواهد دادن که آن در وهم تو نمیگذرد. آن فایدهها را خدای داند که بنده را بر آن کار میدارد. اکنون آدمی در دستِ قبضهٔ قدرت حقّ همچون کمان است و حقّ تعالی او را در کارها مستعمل میکند و فاعل در حقیقت حق است نه کمان، کمان آلت است و واسطه است لیکن بیخبرست و غافل از حقّ جهت قوام دنیا، زهی عظیم کمانی که آگه شود که «من در دست کیستم!». چه گویم دنیایی را که قوام او و ستون او غفلت باشد؟ و نمیبینی که چون کسی را بیدار میکنند از دنیا نیز بیزار میشود و سرد میشود و او نیز میگدازد و تلف میشود؟ آدمی از کوچکی که نشو و نما گرفته است بهواسطه غفلت بوده است، والّا هرگز نبالیدی و بزرگ نشدی، پس چون او معمور و بزرگ بهواسطهٔ غفلت شد، باز بر وی حقّ تعالی رنجها و مجاهدهها جَبراً و اختیاراً برگمارد، تا آن غفلتها را ازو بشوید، و او را پاک گرداند بعد از آن تواند به آن عالم آشنا گشتن. وجود آدمی مثال مزبله است تَلِّ سرگین، الّا این تلّ سرگین اگر عزیزست جهتِ آنست که درو خاتم پادشاست و وجود آدمی همچون جوال گندم است، پادشاه ندا میکند که «آن گندم را کجا میبری؟ که صاع من دروست» او از صاع غافل است، و غرق گندم شده است، اگر از صاع واقف شود به گندم کی التفات کند؟ اکنون هر اندیشه که ترا به عالم علوی میکشد و از عالم سفلی سرد و فاتِر میگرداند، عکس و پرتو آن صاع است که بیرون میزند. آدمی میل به آن عالم میکند، و چون بهعکسه میل به عالم سفلی کند علامتش آن باشد که آن صاع در پرده پنهان شده باشد.