این کسانی که تحصیلها کردند و در تحصیلند میپندارند که اگر اینجا ملازمت کنند علم را فراموش کنند و تارک شوند؛ بلکه چون اینجا آیند علمهاشان همه جان گیرد. همچنان باشد که قالبی بیجان، جان پذیرفته باشد. اصلِ این همه علمها از آنجاست، از عالم بیحرف و صوت در عالم حرف و صوت نقل کرد، در آن عالم گفت است بیحرف و صوت که وَکَلَّمَ اللهُّ مُوْسی تَکْلِیْماً حق تعالی با موسی علیهاسلام سخن گفت. آخر با حرف و صوت سخن نگفت و به کام و زبان نگفت، زیرا حرف را کام و لبی میباید تا حرف ظاهر شود. تعالی و تقدّس او منزّه است از لب و دهان و کام. پس انبیا را در عالم بیحرف و صوت، گفت و شنود است با حق، که اوهام این عقول جزوی به آن نرسد و نتواند پی بردن. امّا انبیا از عالم بیحرف در عالم حرف میآیند و طفل میشوند برای این طفلان که بُعِثْتُ مُعَلِّماً. اکنون اگرچه این جماعت که در حرف و صوت ماندهاند به احوال او نرسند امّا از او قوّت گیرند و نشو و نما یابند و به وی بیارامند. همچنانکه طفل اگرچه مادر را (نمیداند و) نمیشناسد به تفصیل، امّا به وی میآرامد و قوّت میگیرد و همچنانکه میوه بر شاخ میآرامد و شیرین میشود و میرسد و از درخت خبر ندارد. همچنان از آن بزرگ و از حرف و صوت او اگرچه او را ندانند و به وی نرسند امّا ایشان ازو قوّت گیرند و پرورده شوند. در جمله این نفوس هست که ورای عقل و حرف و صوت چیزی هست و عالمی هست عظیم. نمیبینی که همه خلق میل میکنند به دیوانگان و به زیارت میروند و میگویند «باشد که این آن باشد؟»
راست است، چنین چیزی هست، امّا محلّ را غلط کردهاند، آن چیز در عقل نگنجد اما نه هر چیز که در عقل نگنجد آن باشد. "کُلُّ جَوْزٍ مُدَوَّرٌ وَلَیْسَ کُلُّ مُدَوِّرٍ جَوْز " نشانش آن باشد که گفتیم، اگرچه او را حالتی باشد که آن در گفت و ضبط نیاید امّا از روی عقل و جان قوّت گیرد و پرورده شود و درین دیوانگان که ایشان گردشان میگردند این نیست و از حال خود نمیگردند و به او آرام نمییابند و اگر چه ایشان پندارند که آرام گرفتهاند، آن را آرام نگوییم، همچنانکه طفلی از مادر جدا شد، لحظهای به دیگری آرام یافت، آن را آرام نگوییم، زیرا غلط کرده است. طبیبان میگویند که هرچ مزاج را خوش آمد و مشتهای اوست آن او را قوّت دهد و خون او را صافی گرداند. اما وقتی که بی علّتش خوش آید تقدیراً اگر گِلخوری را گل خوش میآید آن را نگوییم مُصلح مزاج است اگرچه خوشش میآید و همچنین صفراییی را ترشی خوش میآید و شِکر ناخوش میآید آن خوشی را اعتبار نیست زیرا که بنا بر علّت است. خوشی آنست که اوّل پیش از علّت ورا خوش میآید. مثلاً دست یکی را بریدهاند یا شکستهاند و آویخته است، کژ شده، جرّاح آن را راست میکند و بر جای اوّل مینشاند او را آن خوش نمیآید و دردش میکند آنچنان کژش خوش میآید. جرّاح میگوید «تو را اوّل آن خوش میآمد که دستت راست بود و به آن آسوده بودی و چون کژ میکردند متألم میشدی و میرنجیدی، این ساعت اگر تو را آن کژ خوش میآید این خوشی دروغین است این را اعتبار نباشد.» همچنان ارواح را در عالم قدس خوشی از ذکر حق و استغراق در حق بود همچون ملایکه. اگر ایشان بهواسطهٔ اجسام رنجور و معلول شدند و گل خوردنشان خوش میآید نبی و ولی که طبیباند میگویند که «تو را این خوش نمیآید و این خوشی دروغ است، تو را خوش چیزی دیگر میآید، آن را فراموش کردهای؛ خوشی مزاج اصلی صحیحِ تو آنست که اوّل خوش میآمد، این علت ترا خوش میآید تو میپنداری که این خوش است و باور نمیکنی» عارف پیش نحوی نشسته بود، نحوی گفت «سخن بیرون ازین سه نیست: یا اسم باشد یا فعل یا حرف» عارف جامه بدرّید که «واویلتاه، بیست سال عمر من و سعی و طلب من به باد رفت که من به امید آنکه بیرون ازین، سخنی دیگر هست مجاهدهها کردهام تو امید مرا ضایع کردی.» هرچند که عارف به آن سخن و مقصود رسیده بود الّا نحوی را به این طریق تنبیه میکرد.
آوردهاند که حسن و حسین رضی الله عنهما شخصی را دیدند -در حالت طفلی- که وضو کژ میساخت و نامشروع، خواستند که او را به طریق احسن وضو تعلیم دهند. آمدند برِ او که «این مرا میگوید که تو وضوی کژ میسازی، هر دو پیش تو وضو سازیم بنگر که از هر دو، وضوی کی مشروع است؟» هر دو پیش او وضو ساختند، گفت «ای فرزندان، وضوی شما سخت مشروع است و راست است و نیکوست، وضوی منِ مسکین کژ بوده است». چندانکه مهمان بیش شود خانه را بزرگتر کنند و آرایش بیشتر شود و طعام بیش سازند. نمیبینی که چون طفلک را قدک او کوچک است اندیشهٔ او نیز که مهمان است لایق خانه قالب اوست غیر شیر و دایه نمیداند و چون بزرگتر شد مهمانان اندیشهها افزون شوند از عقل و ادراک و تمیز و غیره؛ خانه بزرگتر گردد و چون مهمانان عشق آیند در خانه نگنجند و خانه را ویران کنند و از نو عمارتها سازند، پردههای پادشاه و بردابرد پادشاه و لشکر و حشم او در خانهٔ او نگنجد و آن پردهها لایق این در نباشد. آن چنان حشم بیحد را مقام بیحد میباید و آن پردهها را چون درآویزند همه روشناییها دهد و حجابها بردارد و پنهانها آشکار گردد. به خلاف پردههای این عالم که حجاب میافزاید این پرده بعکس آن پردههاست.
اِنِّی لَاَشْکُوْ خُطُوْباً لااُعَینُّهَا
لِیَجْهَلَ النّاسُ عَنْ عُذْریْ وَعَنْ عَذَلِی کَالشَّمْعِ یَبْکی وَلَایُدْری اَعَبْرَتُهُ
مِنْ صُحْبةِّ النّارِ اَمْ مِنْ فُرْقَةِ العَسَلِ
شخصی گفت که این را قاضی ابومنصور هروی گفته است. گفت قاضی منصور پوشیده گوید و تردّد آمیز باشد و متلوّن. امّا منصور برنتافت پیدا و فاش گفت. همه عالم اسیر قضااند و قضا اسیر شاهد. شاهد پیدا کند و پنهان ندارد. گفت صفحهای از سخنان قاضی بخوان. بخواند، بعد از آن فرمود که خدا را بندگانند که چون زنی را در چادر بینند حکم کنند که «نقاب بردار تا روی تو ببینیم که چه کسی و چه چیزی، که چون تو پوشیده بگذری و ترا نبینیم مرا تشویش خواهد بودن که این کی بود؟ و چه کس بود؟ من آن نیستم که اگر روی ترا ببینم بر تو فتنه شوم و بستهٔ تو شوم، مرا خدا دیرست که از شما پاک و فارغ کرده است، از آن ایمِنَم که اگر شما را ببینم مرا تشویش و فتنه شوید، الّا اگر نبینم در تشویش باشم که چه کس بود!» به خلاف طایفهٔ دیگر که اهل نفساند اگر ایشان روی شاهدان را باز بینند فتنهٔ ایشان شوند و مشوّش گردند پس در حق ایشان آن به که رو باز نکنند تا فتنهٔ ایشان نگردد و در حق اهل دل آن به که رو باز کنند تا از فتنه برهند. شخصی گفت در خوارزم شاهدان بسیارند چون شاهدی ببینند و دل برو بندند بعد ازو، ازو بهتر بینند؛ آن بر دل ایشان سرد شود. فرمود اگر بر شاهدان خوارزم عاشق نشوند آخر بر خوارزم عاشق باید شدن که درو شاهدان بیحدند و آن خوارزم فقرست که درو خوبان معنوی و صورتهای روحانی بیحدند که به هرکه فروآیی و قرار گیری دیگری رو نماید که آن اوّل را فراموش کنی الی مالانهایه. پس بر نفس فقر عاشق شویم که درو چنین شاهدانند.