فرمود لطفهای شما و سعیهای شما و تربیتها که میکنید حاضراً و غایباً، من اگر در شکر و تعظیم و عذر خواستن تقصیر میکنم ظاهراً بنا بر کبر نیست یا بر فراغت، یا نمیدانم حق منعم را که چه مجازات میباید کردن به قول و فعل. لیکن دانستهام از عقیدهی پاک شما که شما آن را خالص برای خدا میکنید من نیز به خدا میگذارم تا عذر آن را هم او بخواهد چون برای او کردهای، که اگر من به عذر آن مشغول شوم و به زبان اکرام کنم و مدح گویم چنان باشد که بعضی از آن اجر که حق خواهد دادن به شما رسید و بعضی مکافات رسید، زیرا این تواضعها و عذر خواستن و مدیح کردن حظّ دنیاست، چون در دنیا رنجی کشیدی مثل بذل مالی و بذل جاهی آن به که عوض آن به کلّی از حق باشد. جهت این عذر نمیخواهم، بیان آنک عذر خواستن دنیاست زیرا مال را نمیخورند مطلوب لغیره است به مال اسب و کنیزک و غلام میخرند و منصب میطلبند تا ایشان را مدحها و ثناها میگویند. پس دنیا خود آنست که بزرگ و محترم باشد او را ثنا و مدح گویند.
شیخ نسّاج بخاری مردی بزرگ بود و صاحبدل، دانشمندان و بزرگان نزد او آمدندی به زیارت، بر دو زانو نشستندی، شیخ امّی بود، میخواستند که از زبان او تفسیر قرآن و احادیث شنوند، میگفت: «تازی نمیدانم شما ترجمه آیت را یا حدیث را بگویید تا من معنی آن را بگویم» میگفتند او تفسیر و تحقیق آن را آغاز میکرد و میگفت که مصطفی صلّی اللهّ علیه و سلمّ در فلان مقام بود که این آیت را گفت و احوال آن مقام چنین است. و مرتبهی آن مقام را و راههای آن را و عروج آن را به تفصیل بیان میکرد. روزی علوی معرّف قاضی را به خدمت او مدح میکرد و میگفت که «چنین قاضی در عالم نباشد رشوت نمیستانَد، بی میل و بی محابا خالص مخلص جهت حق میان خلق عدل میکند » گفت «اینک میگویی که او رشوت نمیستاند این یک باری دروغ است. تو مرد علویی از نسل مصطفی «صلّی الله علیه و سلّم» او را مدح میکنی و ثنا میگویی این رشوت نیست؟ و ازین بهتر چه رشوت خواهد بودن؟ که در مقابلهی او، او را شرح میگویی»
شیخ الاسلام ترمدی میگفت «سیّد برهان الدّین قدّس الله سرّه العظیم سخنهای تحقیق خوب میگوید از آنست که کتب مشایخ و اسرار و مقالات ایشان را مطالعه میکند.» یکی گفت « آخر تو نیز مطالعه میکنی چونست که چنان سخن نمیگویی؟» گفت «او را دردی و مجاهده و عملی هست» گفت « آن را چرا نمیگویی و یاد نمیآوری از مطالعه حکایت میکنی اصل آنست و ما آن را میگوییم تو نیز از آن بگو » ایشان را درد آن جهان نبود، به کلّی دل بر این جهان نهاده بودند. بعضی برای خوردن نان آمده بودند و بعضی برای تماشای نان. میخواهند که این سخن را بیاموزند و بفروشند ؛ این سخن همچون عروسی است و شاهدی است. کنیزکی شاهد را که برای فروختن خرند آن کنیزک بر وی چه مهر نهد؟ و بر وی چه دل بندد؟ چون لذتّ آن تاجر در فروخت است. او عنّین است، کنیزک را برای فروختن میخرد، او را آن رجولیّت و مردی نیست که کنیزک را برای خود خرَد. مخنّث را اگر شمشیر هندی خاص بدست افتد آن را برای فروختن ستاند، یا کمانی پهلوانی به دست او افتد هم برای فروختن، چون او را بازوی آن نیست که آن کمان را بکشد و آن کمان را برای زه میخواهد و او را استعداد زه نیست او عاشق زه است و چون آنرا بفروشد مخنّث بهای آن را به گلگونه و وسمه دهد، دیگر چه خواهد کردن؟ عجب چون او آن را بفروشد به از آن چه خواهد خریدن؟ این سخن سُریانی است زنهار مگویید که فهم کردم ، هر چند بیش فهم و ضبط کرده باشی از فهم عظیم دور باشی، فهم این بیفهمی است. خود بلا و مصیبت و حرمانِ تو از آن فهم است، تو را از آن فهم میباید رهیدن تا چیزی شوی. تو میگویی که «من مَشک را از دریا پر کردم و دریا در مَشک من گنجید!» این محال باشد؛ آری اگر گویی که « مَشک من در دریا گم شد» این خوب باشد و اصل اینست. عقل چندان خوب است و مطلوب است که تو را بر درِ پادشاه آورَد چون بر در او رسیدی عقل را طلاق ده که این ساعت عقل زیان توست و راهزن است. چون به وی رسیدی خود را به وی تسلیم کن ، تو را با چون و چرا کاری نیست. مثلاً جامه نابریده خواهی که آن را قبا یا جبّه بُرند؛ عقل، تو را پیش درزی آورد، عقل تا این ساعت نیک بود که جامه را به درزی آورد اکنون این ساعت عقل را طلاق باید دادن و پیش درزی تصرّف خود را ترک باید کردن و همچنین بیمار؛ عقلِ او چندان نیک است که او را بر طبیب آرَد چون بر طبیبش آورد بعد از آن عقل او در کار نیست و خویشتن را به طبیب باید تسلیم کردن. نعرههای پنهانی ترا گوش اصحاب میشنوند.
آنکس که چیزی دارد یا درو گوهری هست و دردی پیداست آخر میان قطار شتران آن اشتر مست پیدا باشد از چشم و رفتار و کفک و غیر کفک،" سِیْمَاهُمْ فِیْ وُجُوْهِهِمْ مِنْ اَثَرِ السُّجُوْدِ "هرچه بن درخت میخورد بر سر درخت از شاخ و برگ و میوه پیدا میشود و آنک نمیخورد و پژمرده است کی پنهان مانَد؟ این های هوی بلند که میزنند سرّش آنست که از سخنی سخنها فهم میکنند و از حرفی اشارتها معلوم میگردانند. همچنانک کسی وسیط و کتب مطوّل خوانده باشد از تنبیه چون کلمهای بشنود چون شرح آن را خوانده است از یک مسأله اصلها و مسألهها فهم کند بر آن یک حرف تنبیه، های میکند یعنی که من زیر این چیزها (فهم میکنم) و میبینم و این آنست که من در آنجا رنجها بردهام و شبها به روز آوردهام و گنجها یافتهام که "اَلَمْ نَشْرَحْ لَکَ صَدْرَکَ " شرح دل بینهایت است، چون آن شرح خوانده باشد از رمزی بسیار فهم کند و آنکس که هنوز مبتدی است از آن لفظ همان معنی آن لفظ فهم میکند، او را چه خبر و های های باشد. سخن به قدر مستمع میآید (چون او نکِشد حکمت نیز برون نیاید چندانک میکشد و مُغذّی میگردد حکمت فرو میآید واگرنه گوید ای عجب چرا سخن نمیآید) جوابش گوید « ای عجب چرا نمیکشی؟» آنکس که ترا قوّت استماع نمیدهد گوینده را نیز داعیهی گفت نمیدهد.
در زمان مصطفی صلّی الله علیه و سلّم کافری را غلامی بود مسلمان صاحبگوهر، سحری خداوندگارش فرمود که طاسها برگیر که به حماّم رویم، در راه مصطفی صلوات اللّه و علیه و سلمّ در مسجد با صحابه (رضوان اللّه علیهم) نماز میکرد، غلام گفت ای خواجه للّه تعالی این طاس را لحظهای بگیر تا دو گانه بگزارم بعد از آن به خدمت روم، چون در مسجد رفت نماز کرد مصطفی صلّی الله علیه و سلمّ بیرون آمد و صحابه هم بیرون آمدند. غلام تنها در مسجد ماند، خواجهاش تا به چاشتی منتظر و بانگ میزد که ای غلام بیرون آی، گفت مرا نمیهلند، چون کار از حدّ گذشت خواجه سر در مسجد کرد تا ببیند که کیست که نمیهلد!! جز کفشی و سایهای کسی ندید و کس نمیجنبید. گفت آخر کیست که ترا نمیهلد؟ جز کفشی و سایهای کسی ندید و کس نمیجنبید. گفت آخر کیست که ترا نمیهلد که بیرون آیی؟ گفت آنکس که ترا نمیگذارد که اندرون آیی ،خود کس اوست که تو او را نمیبینی و آدمی همیشه عاشق آن چیز است که ندیده است و نشنیده است و فهم نکرده است و شب و روز آن را میطلبد، بندهی آنم که نمیبینمش و از آنچ فهم کرده است و دیده است ملول و گریزانست و ازین روست که فلاسفه رؤیت را منکرند زیرا میگویند که چون ببینی ممکن است که سیر وملول شوی و این روا نیست، سنیّان میگویند که این وقتی باشد که او یک لون نماید که کُلُّ یَوْمٍ هُوَ فِی شَأْنٍ و اگر صد هزار تجلّی کند هرگز یکی بیکی نماند آخر تو نیز این ساعت حق را میبینی، در آثار و افعال هر لحظه گوناگون میبینی که یک فعلش بفعلی دیگر نمیماند در وقت شادی تجلّی دیگر در وقت گریه تجلی دیگر در وقت خوف تجلی دیگر در وقت رجا تجلی دیگر چون افعال حق و تجلی افعال وآثار او گوناگون است و بیک دیگر نمیماند پس تجلی ذات او نیز چنین باشد مانند تجلی افعال او، آنرا برین قیاس کن و تو نیز که یک جزوی از قدرت حق در یک لحظه هزار گونه میشوی و بر یک قرار نیستی، بعضی از بندگان هستند که از قرآن به حق میرود و بعضی هستند خاصتر که از حق میآیند قرآن را اینجا مییابند. میدانند که آنرا حق فرستادست اِنَّا نَحْنُ نَزَلْنَا الذِّکْر وَاِنَّا لَهُ لَحافِظوْنَ، مفسّران میگویند که در حق قرآن است این همه نیکوست اما این نیز هست که یعنی در تو گوهری و طلبی و شوقی نهادهایم نگهبان آن ماییم آن را ضایع نگذاریم و به جایی برسانیم تو یک بار بگو خدا و آنگاه پای دار که جمله بلاها بر تو ببارد. یکی آمد به مصطفی صلّی اللهّ علیه و سلمّ گفت اِنّی اُحِبُّکَ ، گفت هوش دار که چه میگویی، باز مکررّ کرد که اِنّی اُحِبُّکَ گفت اکنون پای دار که بدست خودت خواهم کشتن وای بر تو ، یکی در زمان مصطفی صلیّ اللّه علیه و سلم گفت که من این دین ترا نمیخواهم واللهّ که نمیخواهم، این دین را بازبستان .چندانک در دین تو آمدم روزی نیاسودم.مال رفت، زن رفت، فرزند نماند، حرمت نماند و شهوت نماند، گفت حاشا دین ما هرکجا که رفت بازنیاید تا اورا از بیخ و بُن نکند و خانهاش را نروبد و پاک نکند که لایَمَسُّهُ اِلاَّ المُطَّهَرُوْنَ چگونه معشوق است تادر تو مویی از مهر خودت باقی باشد به خویشتن راهت ندهد، به کلّی از خود و از عالم میباید بیزار شدن و دشمن خود شدن تا دوست روی نماید. اکنون دین ما در آن دلی که قرار گرفت تا او را به حقّ نرساند و آنچ نابایست است ازو جدا نکند ازو دست ندارد .پیغامبر (صلی الله علیه و سلّم) فرمود برای آن نیاسودی و غم میخوری که غم خوردن استفراغ است از آن شادیهای اول، تا در معدهی تو از آن چیزی باقی است به تو چیزی ندهند که بخوری، در وقت استفراغ کسی چیزی نخورد، چون فارغ شود از استفراغ آنگه طعام بخورد تو نیز صبر کن و غم میخور که غم خوردن استفراغ است. بعد از استفراغ شادی پیش آید که آن را غم نباشد؛ گُلی که آن را خار نباشد، مییی که آن را خمار نباشد.
آخر در دنیا شب و روز فراغت و آسایش میطلبی و حصول آن در دنیا ممکن نیست و معهذا یک لحظه بیطلب نیستی، راحتی نیز که در دنیا مییابی همچون برقی است که میگذرد و قرار نمیگیرد و آنگه کدام برق؟! برقی پر تگرگی پر باران پر برف پر محنت. مثلاً کسی عزم انطالیه کرده است و سوی قیصریّه میرود، امید دارد که به انطالیه رسد و سعی را ترک نمیکند معانه که ممکن نیست که ازین راه به انطالیه رسد اِلّا آنک به راه انطالیه میرود اگرچه لنگ است و ضعیف است اما هم برسد، چون منتهای راه اینست، چون کار دنیا بیرنج میسر نمیشود و کار آخرت همچنین، باری این رنج را سوی آخرت صرف کن تا ضایع نباشد. تو میگویی که ای محمّد دین ما را بستان که من نمیآسایم؟! دین ما کسی را کی رها کند تا او را به مقصود نرساند؟!
گویند که معلّمی از بینوایی در فصل زمستان درّاعه کتان یکتا پوشیده بود، مگر خرسی را سیل از کوهستان در ربوده بود میگذرانید و سرش در آب پنهان، کودکان پشتش را دیدند و گفتند «استاد! اینک پوستینی در جوی افتاده است و ترا سرماست آن را بگیر!» استاد از غایت احتیاج و سرما دَرجَست که پوستین را بگیرد ،خرس تیز چنگال در وی زد، استاد در آب گرفتار خرس شد، کودکان بانگ میداشتند که «ای استاد یا پوستین را بیاور و اگر نمیتوانی رها کن تو بیا» گفت «من پوستین را رها میکنم پوستین مرا رها نمیکند چه چاره کنم!؟»
شوق حق ترا کی گذارد؟ اینجا شُکرست که به دست خویشتن نیستیم به دست حقّیم همچنانک طفل در کوچکی جز شیر و مادر را نمیداند، حق تعالی او را هیچ آنجا رها کرد؟ پیشتر آوردش به نان خوردن و بازی کردن و همچنانش از آنجا کشانید تا به مقام رسانید و همچنین در این حالت که این طفل است به نسبت به آن عالم و این پستانی دیگرست نگذارد و ترا بآنجا برساند که دانی که این طفلی بود و چیزی نبود فَعَجِبْتُ مِنْ قَوْمٍ یُجَروّنَ اِلَی الجَنَّةِ بِالسَّلاسِلِ وَالْاَغْلالِ- خُذُوهُ فَغُلوّهُ ثُمَّ النَعیمَ صَلوّهُ ثُمَ الوِصالَ صَلوّهُ ثُمَّ الجَمالَ صَلوهُّ ثُمَّ الکَمالَ صَلوّهُ صیاّدان ماهی را یکبار نمیکشند، چنگال در حلقوم چون رفته باشد پاره میکشند تا خونش میرود و سست و ضعیف میگردد بازش رها میکنند و همچنین باز میکشند تا بکلیّ ضعیف شود. چنگال عشق چون در کام آدمی میُفتد حق تعالی او را به تدریج میکشد که آن قوتها و خونهای باطل که دروست پاره پاره ازو برود که اِنَّ اللّهَ یَقْبِضُ وَ یَبْسُطُ، لااله الاَّ اللهّ ایمان عام است و ایمان خاص آنست که لاهو اِلاّ هو، همچنانک کسی در خواب میبیند که پادشاه شده است و بر تخت نشسته و غلامان و حاجبان و امیران بر اطراف او استاده میگوید که من میباید که پادشاه باشم و پادشاهی نیست غیر من، این را در خواب میگوید چون بیدار شود و کس را در خانه نبیند جز خود، این بار بگوید که منم و جز من کسی نیست.
اکنون این را چشم بیدار میباید ،چشم خوابناک این را نتواند دیدن و این وظیفهی او نیست. هر طایفهای طایفهی دگر را نفی میکند. اینها میگویند که ما حقّیم و وحی ما راست و ایشان باطلند و ایشان نیز اینها را همچنین میگویند، و همچنین هفتاد و دو ملت نفی همدگر میکنند، پس به اتّفاق میگویند که همه را وحی نیست. پس در نیستی وحی همه متّفق باشند و ازین جمله یکی را هست، بر این هم متّفقند، اکنون ممیزی کیسّی مؤمنی باید که بداند که آن یک کدام است که اَلْمُؤْمِنُ کَیِّسٌ مُمَیِّزٌ فَطِنٌ عاقِلٌ و ایمان همان تمیز و ادراک است.
سؤال کرد که اینها که نمیدانند بسیارند و آنها که میدانند اندکند، اگر به این مشغول خواهیم شدن که تمیز کنیم میان آنها که نمیدانند و گوهری ندارند و میان آنها که دارند درازنایی کشد، فرمود که اینها که نمیدانند اگرچه بسیارند اما اندکی را چون بدانی همه را دانسته باشی، همچنانک مشتی گندم را چون دانستی همه انبارهای عالم را دانستی و اگر پارهای شکر را چشیدی اگر صد لون حلوا سازند از شکر ، دانی که در آنجا شکرست چون شکر را دانستهای. کسی که شاخی از شکر بخورد چون شکر را نشناسد؟ مگر او را دو شاخ باشد.
شما را اگر این سخن مکرّر مینماید از آن باشد که شما درس نخستین را فهم نکردهاید. پس لازم شد ما را هر روز این گفتن، همچنانک معلّمی بود کودکی سه ماه پیش او بود از اﻟﻒ چیزی ندارد نگذشته بود، پدر کودک آمد که ما در خدمت تقصیر نمیکنیم و اگر تقصیر رفت فرما که زیادت خدمت کنیم، گفت نی از شما تقصیری نیست اما کودک ازین نمیگذرد، او را پیش خواند و گفت بگو اﻟﻒ چیزی ندارد، گفت : چیزی ندارد اﻟﻒ، نمیتوانست گفتن، معلم گفت: حال اینست که میبینی، چون ازین نگذشت و این را نیاموخت من وی را سبق نو چون دهم؟ گفت الحمدللّه رب العالمین گفتیم از آن نیست که نان و نعمت کم شد، نان و نعمت بینهایت است اما اشتها نمانْد و مهمانان سیر شدند جهت آن گفته میشود «الحمدللّه» این نان و نعمت به نان و نعمتِ دنیا نمانَد زیرا که نان و نعمت دنیا را بی اشتها چندانکه خواهی به زور توان خوردن چون جمادست هر جاش که کشی با تو میآید، روحی ندارد که خود را منع کند از ناجایگاه. بخلاف این، نعمت الهی که حکمت است نعمتی است زنده تا اشتها داری و رغبت تمام مینمایی سوی تو میآید و غذای تو میشود و چون اشتها و میل نماند او را به زور نتوان خوردن و کشیدن، او روی در چادر کشد و روی به تو ننماید.
حکایات کرامات میفرمود گفت یکی از اینجا به روزی یا به لحظهای به کعبه رود چندان عجب و کرامات نیست، باد سموم را نیز این کرامت هست، به یک روز و بهیک لحظه هر کجا که خواهد برود. کرامات آن باشد که ترا از حال دون به حال عالی آرد و از آنجا اینجا سفر کنی و از جهل به عقل و از جمادی به حیات.
همچنانک اول خاک بودی، جماد بودی، تو را به عالم نبات آورد و از عالم نبات سفر کردی به عالم علقه و مضغه و از علقه و مضغه به عالم حیوانی و از حیوانی به عالم انسانی سفر کردی، کرامات این باشد. حق تعالی این چنین سفر را بر تو نزدیک گردانید. در این منازل و راهها که آمدی هیچ در خاطر و وهم تو نبود که خواهی آمدن و از کدام راه آمدی و چون آمدی و ترا آوردند و معیّن میبینی که آمدی، همچنین ترا به صد عالم دیگر گوناگون خواهند بردن منکر مشو و اگر از آن اخبار کنند قبول کن، پیش عمر رضی الله عنه کاسهای پر زهر آوردند به ارمغانی، گفت «این چهرا شاید؟» گفتند«این باری آن باشد که کسی را که مصلحت نبینند که او را آشکارا بکشند ازین پارهای به او دهند مخفی بمیرد و اگر دشمن باشد که به شمشیر او را نتوان کشتن به پارهای ازین پنهان او را بکشند» گفت «سخت نیکو چیزی آوردی بهمن دهید که این را بخورم که در من دشمنی هست عظیم، شمشیر به او نمیرسد و در عالم ازو دشمنتر مرا کسی نیست» گفتند که «اینهمه حاجت نیست که به یکبار بخوری ازین ذرهای بس باشد این صدهزار کس را بس است» گفت «آن دشمن نیز یک کس نیست هزار مَرده دشمن است و صدهزار کس را نگوسار کرده است» بستد آن کاسه را به یکبار درکشید. آن گروه که آنجا بودند جمله بیکباره مسلمان شدند و گفتند که « دین تو حق است » عمر گفت « شما همه مسلمان شدید و این کافر هنوز مسلمان نشده است » اکنون غرض عمر از آن ایمان این ایمان عام نبود.
او را آن ایمان بود و زیادت، بلک ایمان صدیقان داشت، اما غرض، او را ایمان انبیا و خاصان و عینالیقین بود و آن توقع داشت، چنانک آوازهی شیری در اطراف جهان شایع گشته بود، مردی از برای تعجّب از مسافت دور قصد آن بیشه کرد برای دیدن آن شیر، یکساله راه مشقت کشید و منازل بُرید، چون در آن بیشه رسید و شیر را از دور بدید ایستاد و بیش نمیتوانست رفتن، گفتند «آخر شما چندین راه قدم نهادیت برای عشق این شیر و این شیر را خاصیّتی هست که هرکه پیش او دلیر رود و به عشق دست بر وی مالد هیچ گزندی به وی نمیرساند و اگر کسی ازو ترسان و هراسان باشد شیر از وی خشم میگیرد بلک بعضی را قصد میکند که چه گمان بد است که در حق من میبرید؟! چیزی که چنین است یک ساله راه قدمها زدی اکنون نزدیک شیر رسیدی این استادن چیست؟ قدمی پیشتر نهید» کس را زهره نبود که یک قدم پیشتر نهد. گفتند «آن همه قدمها زدیم آن همه سهل بود یک قدم اینجا نمیتوانم زدن» اکنون مقصود عمر از آن ایمان آن قدم بود که یک قدم در حضور شیر سوی شیر نهد و آن قدم عظیم نادر است، جز کار خاصان و مقرّبان نیست. آن ایمان به جز انبیا را نرسد که دست از جان خود بشستند.
یار، خوش چیزیست، زیرا که یار از خیالِ یار قوّت میگیرد و میبالد و حیات میگیرد چه عجب میآید؟ مجنون را خیال لیلی قوّت میداد و غذا شد. جایی که خیال معشوق مجازی را این قوت و تأثیر باشد که یار او را قوّت بخشد، یار حقیقی را چه عجب میداری که قوّتش بخشد خیال او در صورت و غیبت، چه جای خیال است؟ آن خود جان حقیقتهاست، آن را خیال نگویند. عالم بر خیال قایم است و این عالم را حقیقت میگویی جهت آنک در نظر میآید و محسوس است و آن معانی را که عالمْ فرعِ اوست خیال میگویی؟ کار بعکس است ، خیال، خود این عالم است که آن معنی صد چو این پدید آرد و بپوسد و خراب شود و نیست گردد و باز عالم نو پدید آرد و او کهن نگردد، منزّه است از نویی و کهنی. فرعهای او متّصفند به کهنی و نویی و او (که) مُحدث اینهاست از هر دو منزّه است و ورای هر دو است. مهندسی خانهای در دل برانداز کرد و خیال بست که عرضش چندین باشد و طولش چندین (باشد و صفّهاش چندین) و صحنش چندین، این را خیال نگویند که آن حقیقت ازین خیال میزاید و فرعِ این خیال است. آری اگر غیر مهندس (در دل) چنین صورت به خیال آوَرَد و تصوّر کند آن را خیال گویند و عُرفاً مردم چنین کس را که بنّا نیست و علم آن ندارد گویندش که ترا خیال است.