بر گرد مه ز غالیه پرگار میکشی
بر طرف روز نقش شب تار میکشی
آن روز شد که راز نهان داشتم که باز
رازم چو روز بر سر بازار میکشی
زنار زلف آتش عشقت بلا شدند
زین باز می کُشی و به زنَّار میکَشی
دل چند گه ز فتنه چشم تو رسته بود
بازش به دام طُّرهٔ طَّرار میکشی
زآشوب چشم توست که ابنحسام را
از صومعه به خانه خمّار میکشی