ابن حسام خوسفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۱

بی‌نیازی تو و ما بهر نیاز آمده‌ایم

رفته بودیم ز کوی تو و باز آمده‌ایم

روی دل در طرف زاویهٔ تحقیق است

ما بر این رو[ی] نه بر وجه مجاز آمده‌ایم

دوش الطاف تو چون بنده‌نوازی می‌کرد

گفت: باز آی که ما بنده‌نواز آمده‌ایم

بی‌جواز خط تو رفتن ما ممکن نیست

رُقعه‌ای ده که به امید جواز آمده‌ایم

تا مگر سرو قدت سایه کشد بر سر ما

سر قدم ساخته از راه دراز آمده‌ایم

بسته احرام ره کعبه اقبال شما

به صفا سعی نموده به حجاز آمده‌ایم

طاق ابروی تو پیوسته مرا در نظرست

نظری کن که به محراب نماز آمده‌ایم

مگذاریم به داغ از تو [چو] شمع از سر سوز

غالب آن است که با سوز و گذاز آمده‌ایم

تا که محمود شود عاقبتت ابن حسام

جان فدا کرده به دیدار ایاز آمده‌ایم