ابن حسام خوسفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۲

خط تو دایره ماهتاب را بگرفت

به باغ عارض تو سبزه آب را بگرفت

ستاره چشم سر طرّه قمر پوشید

به زیر سایه شب آفتاب را بگرفت

۳

به شب ، جمال تو، گفتم ببینم اندر خواب

خیال روی تو در دیده خواب را بگرفت

دلم ز فتنه ی چشم تو گرچه بود خراب

غمت بیامد و ملک خراب را بگرفت

به رقص زهره به خنیاگری به چرخ آمد

به چنگ دوش چو زهره رباب را بگرفت

۶

مقیم کوی تو شد دل چه بخت یار دلیست

که استانه ی دولت مآب را بگرفت

بس از خیال پرستی و مستی ابن حسام

که صبح شیب تو شام شباب را بگرفت