مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۲۱

نه روزم هیزم است و نه شب روغن

زین هر دو بفرسود مرا دیده و تن

در حبس شدم به مهر و مه قانع من

کاین روزم گرم دارد آن شب روشن