مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » ترکیبات و ترجیعات » شمارهٔ ۵ - در ستایش بهرامشاه

شد پرنگار ساحت باغ ای نگار من

در نوبهار می بده ای نوبهار من

من در خمار هجر تو نابوده مست وصل

تو می کنی بلب بتر از می خمار من

شد باغ لاله زار و گر نیز کم شود

ای لاله زار باغ تویی لاله زار من

زلف تو بی قرار و دلم گشته بی قرار

زین هر دو بی قرار ببردی قرار من

گویی که سال و ماه به هم عهد کرده اند

آن بی قرار زلف و دل بی قرار من

گل گشت خار گشت مرا هجر و وصل تو

ای وصل تو گل من و هجر تو خار من

می ده میی که غم نخورم هیچ تا تویی

در عمر غمگسار من و میگسار من

گشته ست تخت و ملک ز بهرامشاه شاد

تا تخت و ملک باشد بهرام شاه باد

آمد به سوی باغ درود و سلام می

جام می آر کآمد هنگام خام می

از بهر سور باغ که کرد دست نوبهار

آید همی بلهو نوید و خرام می

در پوست می نگنجد گل تا به گل رسید

بر لفظ باغ وقت صبوحی پیام می

گر پخته ای به عقل می خام خواه از آنک

رامش نخیزدت مگر از ذات جام می

می اصل شادی آمد خیز ای غلام من

می ده مرا به شادی ای من غلام می

کام می آن بود که تو باشی همیشه شاد

باشی همیشه شاد چو باشی به کام می

می را عزیز بدار و به چشم خرد ببین

در بزم شاه عالم عز و مقام می

گشته ست تخت و ملک ز بهرامشاه شاد

تا تخت و ملک باشد بهرام شاه باد

تا تو بتاب کردی زلف سپاه را

در تو بماند چشم به خوبی سیاه را

ای رشک مهر و ماه تو گر نیک بنگری

در مهر و ماه طیره کنی مهر و ماه را

گر هیچ بایدت که شوی مشک بوی تو

یکبار برفشان سر زلف سیاه را

شادی و خرمی کن کامروز در جهان

شادی و خرمیست دل نیکخواه را

گردون به تخت و ملک همی تهنیت کند

سلطان ملک پرور بهرامشاه را

جمشید خسروان شد و خورشید آسمان

بوسد زمین درگه او عز و جاه را

تاج و کلاه سر به فلک بر کشید ازو

کآراست عز و ملکش تاج کلاه را

گشته ست تخت و ملک ز بهرامشاه شاد

تا تخت و ملک باشد بهرام شاه باد

ای آفتاب دولت بر آسمان ملک

وز طلعت تو روشن گشته روان ملک

تا ابروار بارد دست تو بر جهان

خرم چو بوستان شد و تو بوستان ملک

قوت گرفت و قوت او باد بر فزون

از عون و رای پیر تو بخت جوان ملک

چون داستان ملک نهاد این جهان همی

بر نام تو نهاد سر داستان ملک

تا پای تو بسود به دولت رکاب فتح

در دست تو نهاد جلالت عنان ملک

سر در کشید فتنه و روی جهان ندید

تا شد زدوده خنجر تو پاسبان ملک

صاحبقران تو باشی و هستی و هیچ وقت

جز با تو چشم ملک نبیند قران ملک

چون بر فلک دعای تو گوید همی ملک

اندر جهان ثنای تو گوید زبان ملک

گشته ست تخت و ملک ز بهرامشاه شاد

تا تخت و ملک باشد بهرام شاه باد

ای پادشاه دولت دین را یمین تویی

ای شهریار ملت حق را امین تویی

آباد و خرم است ز جاه تو ملک و دین

زیرا که این و آن را پشت و معین تویی

روی زمین چو خلد برین شد ز نیکویی

از فخر آنکه خسرو روی زمین تویی

نیک و بعد عدو و ولی مهر و کین توست

چون نیک بنگریم سپهر برین تویی

ایزد تو را به ملک جهان برگزید از آنک

اندر جهان ملک ز شاهان گزین تویی

دولت بدان مسلط گشته ست بر جهان

کاندر عزیز خاتم ملکت نگین تویی

گویند هفت کشور زیر نگین کند

شاهی ز اصل و نسل یمینی و این تویی

اندر جهان نخواهد بودن پس از تو شاه

ای شاه تا قیامت شاه پسین تویی

گشته ست تخت و ملک ز بهرامشاه شاد

تا تخت و ملک باشد بهرام شاه باد

چون در کف تو کشت کشیده حسام تو

آمد به گوش دولت عالی پیام تو

هنگام حمله خواست که ناگه به ذات خویش

بی دست تو برآید تیغ از نیام تو

از خون سرکشان ویلان شد عقیق رنگ

اندر کف تو خنجر الماس فام تو

اقبال دست ملک روان کرد هر سویی

منشورها نوشت جهان را به نام تو

در بارگاه ملک میان بست و ایستاد

بر طاعت تو دولت پدرام رام تو

در دهر داد دین ز تو آسوده شد که هست

از بهر دین و داد قعود و قیام تو

اندر زمانه حاصل گشته ز جود توست

هر کام دل که باد زمانه به کام تو

گشته ست تخت و ملک ز بهرامشاه شاد

تا تخت و ملک باشد بهرام شاه باد

شاها همیشه مهر سپهر افسر تو باد

ماه دو هفته چتر شده بر سر تو باد

از خدمت تو حاجت شاهان روا شود

تا هست کعبه کعبه شاهان در تو باد

اندر جهان چو خنجر برهان ملک توست

برهان ملک در کف تو خنجر تو باد

یاری گری تو خلق جهان را با من و عدل

ایزد بهر چه خواهی یاری گر تو باد

اقبال آسمانی و تأیید ایزدی

هر سو که قصد و عزم کنی رهبر تو باد

تا بر سپهر اختر باشد همه سعود

سرمایه سعود سپهر اختر تو باد

فخر سخا ز دست سخا کستر تو خاست

عز هنر ز رای هنر پرور تو باد

گردون به امر و نهی کهین بنده تو شد

گیتی به حل و عقد کمین چاکر تو باد

گشته ست تخت و ملک ز بهرامشاه شاد

تا تخت و ملک باشد بهرام شاه باد