مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » ترکیبات و ترجیعات » شمارهٔ ۴ - مرثیه برای رشیدالدین

پرده از روی صفه برگیرید

نوحه زار زار در گیرید

تن به تیمار و اندهان بدهید

دل ز شادی و لهو برگیرید

هر زمان نوحه نو آغازید

چو به پایان رسد ز سر گیرید

گر عزیز مرا قیاس کنید

از مه نو و شاخ برگیرید

چون فرو شد ستاره سحری

کار ماتم هم از سحر گیرید

بر گذرگه اجل کمین دارد

گر توان رهگذر دگر گیرید

با ستیز قضا بهش باشید

وز گشاد بلا حذر گیرید

کار گردون همه هبا شمرید

حال گردون همه هدر گیرید

***

ای مه نو اگر تمام شدی

سخت زود آفتاب بام شدی

گیتی او را به جان رهین گشتی

دولت او را به طوع رام شدی

عمده کار مرد و زن بودی

عدت شغل خاص و عام شدی

فضل او در جهان بگستردی

جهل بر مردمان حرام شدی

مایه فخر و محمدت جستی

مایه جاه و احترام شدی

چون زدوده یکی سنان گشتی

چون کشیده یکی حسام شدی

به همه حکمتی یگانه شدی

در همه دانشی تمام شدی

ناتمامت فلک ز ما بربود

ای دریغا اگر تمام شدی

***

گر زمانه بر او دگر گشتی

مایه معنی و هنر گشتی

به همه مکرمت مثل بودی

در همه مفخرت سمر گشتی

شب فرزانگان چو روز شدی

زهر آزادگان شکر گشتی

شد فدای پدر که در هر حال

همه گرد دل پدر گشتی

ور نگشتی سر اجل به قضا

پدر او را به طبع سرگشتی

سخت نیکو نیک خوش بودی

که سر آنچنان پسر گشتی

همه گفتیش عمر بخشیدی

اگرش عمر بیشتر گشتی

یک جهان حمله حمله آوردی

گر اجل زو به جنگ برگشتی

***

ای رشید ای عزیز و شاه پدر

روز و شب آفتاب و ماه پدر

ای ادیب پدر دبیر پدر

اعتماد پدر پناه پدر

به تو نازنده بود جان پدر

از تو بالنده بود جاه پدر

تا نشسته پدر بر آتش توست

پاره دودی شدست آه پدر

ره نمای پدر رهت زده شد

که نماند از پس تو راه پدر

بی گناه پدر تو خواهی خواست

عذر این بی عدد گناه پدر

از برای چه زیر تخته شدی

وقت تخت تو بود شاه پدر

مرگ اگر بستدی فدای تو بود

نعمت عمر و دستگاه پدر

***

ای دگرگون شده به تو رایم

برگذشت از نهم فلک وایم

بسر آیم به سوی تربت تو

زین سبب رشک می برد پایم

جز روان تو کی بود جفتم

جز سر گور کی بود جایم

تخت شاهان چگونه آرایند

گو تو همچنان بیارایم

به روان تو گر سر گورت

جز به خون دو دیده اندایم

هر زمان ماتمی بیاغازم

هر نفس نوحه ای بیفزایم

به تو آسوده بودم از همه غم

تو به مردی و من نیاسایم

تو به زیر زمین بفرسایی

من ز تیمار تو بفرسایم

***

ای گرامی تو را کجا جویم

درد و تیمار تو کرا گویم

شدی از چشم چون مه و خورشید

تیره شد بی تو خانه و کویم

بر وفات تو روز و شب نالم

از هلاک تو سال و مه مویم

دل به کف دو دست می مالم

رخ به خون دو دیده می شویم

گرچه گل همچو بوی و روی تو بود

دل همی ندهدم که گل بویم

همه در آتش جگر غلطم

همه در آب دیدگان پویم

لاله لعل شد ز خون چشمم

خیری خشک شد ز کف رویم

خون بگریم ز مرگ چون تو پسر

چون ببینم سپیدی مویم

***

تا ز پیش پدر روان کردی

خو دل بر رخم روان کردی

بر رخان پدر ز خون دو چشم

زعفران زیر ارغوان کردی

همه روز پدر سیه کردی

همه سود پدر زیان کردی

تا به تیراجل بخستت جان

تیر قد پدر کمان کردی

صورت مرگ زشت صوت را

پیش چشم پدر عیان کردی

خاک بر هر سری پراکندی

خون ز هر دیده ای روان کردی

کاروانی که گفته بود روان

که تو آهنگ کاروان کردی

نور بودی مگر چو نور لطیف

قصد خورشید آسمان کردی

***

مرده فرزند مادرت زارست

مرگ ناگاه را خریدارست

گرچه بر تو چو برگ لرزان بود

چون گل اکنون ز درد بیدارست

همه شب زیر پهلو و سر او

بستر و بالش آتش و خارست

اگر ز دیده بر تو خون بارد

چون تو فرزند را سزاوارست

هیچ بیکار نیست یک ساعت

ماتم تو فریضه تر کارست

باد خوشرو بر او دم مرگست

روز روشن به او شب تارست

خسته آسمان کینه کش است

بسته روزگار غدارست

گر نه از جان و عمر سیر شده ست

از روان تو شاه بیزارست

***

هیچ دانی که حال ما چون شد

تا ز قالب روانت بیرون شد

تا چو گل در چمن بپژمردی

رویش از خون دیده گلگون شد

زندگانی و جان و کار همه

بر عزیزان تو دگرگون شد

هر که بود از نشاط مفلس گشت

گرچه از آب دیده قارون شد

مغزها از وفات تو بگداخت

دیده ها در غم تو جیحون شد

حسرتا کان تن سرشته ز جان

صید گردون ناکس دون شد

ای دریغا که آن روان لطیف

طعمه روزگار وارون شد

وای و دردا که آن دل روشن

خون شد و دیده ها پر از خون شد

***

بندگان تو زار و گریانند

زار هر ساعتی تو را خوانند

چفته بالا و خسته رخسارند

کوفته مغز و سوخته جانند

تا شبیخون زده ست بر تو اجل

همه از دیده خون همی رانند

هر زمان از برای خرسندی

خاک گور تو بر سر افشانند

زانکه عمر تو بیشتر دیدند

همه از عمرها پشیمانند

از دل اندر میان صاعقه اند

وز دو دیده میان طوفانند

هر زمانی به رسم منصب خویش

زی تو آیند و دید نتوانند

راست گویی که در مصیبت تو

همه مسعود سعد سلمانند

***

غم تو بر دلم مگر نیش است

که همه ساله در عنا ریش است

غم تو من کشم که مسعودم

که به جان غم کشیدنم کیش است

موی بر فرق گوئیم تیغست

مژه بر دیده گوئیم نیش است

گر همی خون رود ز دیده من

نه شگفت است زانکه دل ریش است

از سیاهی و تیرگی روزم

همچو اندیشه بداندیش است

این تن و جان زار پژمرده

تن بیمار و جان درویش است

من بدینگونه ام که خویش نیم

چه بود آنکه او تو را خویش است

مکنید این همه خروش و نفیر

که همه خلق را همین پیش است

***

ای فلک سخت نابسامانی

کژ رو و باژگونه دورانی

محنت عقل و شدت صبری

فتنه جسم و آفت جانی

مار نیشی و شیر چنگالی

خیره چشمی و تیز دندانی

بدهی و آنگهی نیارامی

تا همه داده باز نستانی

زود بیند ز تو دل آزاری

هر که یابد ز تو تن آسانی

بشکنی زود هر چه راست کنی

بر کنی باز هر چه بنشانی

هر چه کردی همه تباه کنی

مگر از کرده ها پشیمانی

نکنم سرزنش که مجبوری

بسته حکم و امر یزدانی

***

تو رشید ای سرخداوندان

اصل نیکان و نیک پیوندان

آن کشیدی ز غم کجا هرگز

نکشیدی ز خاره و سندان

ره جز این نیست عاقبت گر ما

بندگانیم یا خداوندان

آسمانیست آتشین چنگال

روزگاریست آهنین دندان

گرچه هست آن عزیز اندک عمر

به حقیقت سزای صد چندان

بر گذشته چنین جزع کردن

نشمردند از خرد خردمندان

در رضا و ثواب ایزد کوش

گرچه صعب است درد فرزندان

مهر من نیستی اگر نه امی

خسته بند و بسته زندان