خواجه ناصر خدای داند و بس
کآروزی تو تا کجاست مرا
من چو رفتم تو هیچ کردی یاد
صحبت من بگوی راست مرا
کار چونست مر تو را کامروز
کار با برگ و بانواست مرا
نزد بونصر پارسی گویم
روز بازار تیز خاست مرا
همه کام و هوا به دولت او
از فلک رایج و رواست مرا
آنچنان داردم که پنداری
به دعا از خدای خواست مرا
سرفرازی که گرد موکب او
همه در چشم توتیاست مرا
نامداری که خاک درگه او
همه در دست کیمیاست مرا
لیکن اندر میان شغلی ام
که در او شدت و رخاست مرا
عملی می کنم که از بد و نیک
گاه خوفست و گه رجاست مرا
گاه اندر میان صدری ام
کز همه دوستان ثناست مرا
ز آفتاب سعادت تابانش
روز اقبال پرضیاست مرا
زین همه نیکویی مرا حظ است
با همه شادی التقاست مرا
باز گه بر کران دشتی ام
که درو بیم صد بلاست مرا
کمترین رهبری مرا غول است
بهترین همرهی صباست مرا
نرمتر بالشی مرا سنگ است
گرمتر بستری گیاست مرا
عز با دردسر که دارد من؟
جاه با رنج دل کراست مرا
در فروغ دل چنین مخدوم
آن همه رنج ها رواست مرا
ای رفیقان فراق روی شما
در دل و جان و غم و عناست مرا
دل و جانم همه شاد دارید
وین شگفتی بدین رضاست مرا
کس نگوید که زنده چون مانم
چون دل و جان ز تن جداست مرا
پس چو بیجان دو دل همی باشم
بی شما زیستن خطاست مرا
چه کنم قصه کآرزوی شما
داند ایزد که جان بکاست مرا
ورنه این دوستی ز جان و دلست
به شما این شغب چراست مرا
نکنم عشرتی به طبع و همه
هوس عشرت شماست مرا
خواجه با توام کزین گفتار
از سر سمعه و ریاست مرا