مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۳۰۷ - هم در ثنای او

ای شاه شده ست از تو جهان تازه جوانی

کز شادی و از لهو جدا نیست زمانی

مسعود جهانگیر جهانداری و گردون

در ملک تو افزاید هر روز جهانی

از وصف تو عاجز شده هر پاک ضمیری

وز نعت تو خیره شده هر چیره زبانی

هم کوهی و هم بادی در حیله چو باشی

بر کوه رکابی که شود باد عنانی

شمشیر جهانگیر تو باشد به همه وقت

با صاعقه انگیزی و با فتنه نشانی

آن سخت کمانیست قوی رای تو در زخم

کین چرخ ندیدست چو او سخت کمانی

ای داد ده ملک ستانی که ندیدند

در دهر چو تو داد دهی ملک ستانی

پیرست و جوان رای تو و بخت تو و نیست

چون رای تو پیری و چو بخت تو جوانی

جود تو به هر مجلس و بذل تو به هر بزم

بر پا شد گنجی و براندازد کانی

رای تو و دست تو کند در همه احوال

بر دولت تو سودی و بر مال زیانی

داری تو یقینی به همه چیز که در طبع

هرگز نبرد ره سوی او هیچ گمانی

ای شاه همه شاهان امروز بهاریست

از نعمت گوناگون مانند خزانی

تو شاد همی زی که فلک تا ابدالدهر

کرده ست به ملک تو و عمر تو ضمانی

هر ساعت و هر لحظه بپیوندد بی شک

از جان جهانداران بر جان تو جانی

از خرمی مورد و برافروختن سرو

می خور ز کف سرو قدی مور میانی

این شعر در آن پرده خوش آمد که بگویند

ای دوست به صد گونه بگردی به زمانی