مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۳۰۱ - مدح علی خاص

نگار من تویی و یار غمگسار تویی

وگر بهار نباشد مرا بهار تویی

جدا شدی ز کنار من و چنان دانم

که شب گرفته مرا تنگ در کنار تویی

چگونه یابم با درد فرقت تو قرار

که جان و دل را آرامش و قرار تویی

شکار کردی جانا دل مرا و مرا

ز دام عشق به دست آمده شکار تویی

چو جویبارست از اشک دیده من زانک

به قد بر شده چون سرو جویبار تویی

مباد عمر من و روزگار من بی تو

که شادی و طرب عمر و روزگار تویی

مرا نه جان هست امروز نه جهان بی تو

از آنکه جان جهان من ای نگار تویی

ولیک کبر به اندازه کن نه در حشمت

عمید خاصه و سالار شهریار تویی

علی که خسرو هر ساعتش همی گوید

چو جان و دیده و دل ملک را به کار تویی

بزرگ بار خدایا گر افتخار کنی

تو را سزد که سر اهل افتخار تویی

خدایگانا از بهر هر مهم بزرگ

معین و رایزن و پشت و دستیار تویی

گر استواران دارد ملک به حاشیه بر

چو باز کار به جان افتد استوار تویی

سپرد جان و تن خویشتن به تو چو بدید

که پیش او به همه وقت جانسپار تویی

اگر شکفته گلی باغ ملک را شاید

که در دو دیده بدخواه ملک خار تویی

ز پور زال و ز نوشیروان و حاتم طی

به مردی و خرد وجود یادگار تویی

چو جود ورزی دریای بی کرانی تو

چو رزم جویی گردون در مدار تویی

به پیش تو گردنکشان عصر امروز

پیاده اند بهر دانش و سوار تویی

به عرضگاه بزرگی که عرض فخر کنند

سر جریده تو و اول شمار تویی

به هیچ زلزله و باد جنبشی نکنی

که کوه تند و سرافراز و پایدار تویی

چو گاه تیزی باشد همه شتابی تو

چو وقت حلم بود مایه وقار تویی

تو را سزد که به کف ذوالفقار گیری از آنک

به نام و زور خداوند ذوالفقار تویی

جهان نبیند و همچون غبار پست شود

چو دید مرد مبارز که در غبار تویی

پلنگ وار گهی در دم مخالف ملک

گرفته راه و سر تیغ کوهسار تویی

گهی چو شیرین عرین از پی شکار عدو

رده بخیزد ز اطراف مرغزار تویی

گهی شتابان اندر قفای افغانان

چو اژدهای دژآگه میان غار تویی

گهی به خنجر درنده مصاف تویی

گهی به تیغ گشاینده حصار تویی

چو اختیار کنندت منجمان جهان

که در سعادت فهرست اختیار تویی

روان و دانش و دل متفق شدند بر آن

کز آفرینش مقصود کردگار تویی

تو شاد بنشین و کوشش به بندگان بگذار

اگر چه لشکر ساز و سپاه دار تویی

ز کارزار بکش چنگ و باده خور یک چند

نه مادر و پدر جنگ و کارزار تویی

بروی خبان دلشاد و شاد خوار بزی

که در حقیقت دلشاد و شادخوار تویی

به فضل خویشم سیراب کن خداوندا

که تشنه مانده ام و ابر تندبار تویی

غرض چه گویم دانی همی به حاصل کن

که بر مراد من امروز کامگار تویی

هزار کرت روزی فزون کنم سجده

به شکر آنکه خداوند این دیار تویی

ز جان و دیده کنم مدح تو که مدح تو را

به جان و دیده خریدار و خواستار تویی

مباد هرگز ایوان خسرو از تو تهی

که فرو زینت ایوان به روز بار تویی