مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۹۶ - مدح ثقة الملک طاهر

در کف دو زبانیست مرا بسته دهانی

گوید چو فصیحان صفت بیت زمانی

آن کودک عمری که بود کوژ چو پیری

و آواز برآورده چو آواز جوانی

ترکیب بدیعش ز جماد و حیوانست

شخصش ز جمادی و زبان از حیوانی

چون زرین را نیست ازو ساخته کفی

تکیه زده بر ران و کف سیمین رانی

جان را ز همه شادی دادست نصیبی

دل را ز همه رامش کردست ضمانی

در بزم خداوند سراید غزل و مدح

صد گونه سخن گوید بی هیچ زبانی

طاهر ثقت الملک سهری که ز رأیش

در ملک بیفزاید هر روز جهانی

خورشید که هر روز سر از ملک برآرد

گوید به بیانی که چنان نیست بیانی

نه چون ثقت الملک بود ملک فروزی

نه نیز چو مسعود ملک ملک ستانی

ای جسم تو جانی که سرشتست ز نوری

هرگز نبود پاکتر از جسم تو جانی

در طبع تو از چرخ نگشتست هراسی

بر عقل تو از دهر نمانده ست نهانی

افروخته رای تو همی ملک فروزد

ای رای تو تیغی که چنان نیست فسانی

حزمت چو بیارامد و عزمت چو بجنبد

آن کوه رکابی بود این باد عنانی

اقبال تو و هیبت تو نوری و ناری

مهر تو و کین تو بهاری و دخانی

از خامه تو ملک به خوبی و به نغزی

چون لعبت آذر شد و چون صورت مانی

هرگز نکشد پی به گمان تو یقینی

هرگز نبرد پی به یقین تو گمانی

کام تو به هر وقتی آراسته بزمی

جود تو به هر وقتی پرداخته کانی

مال تو خریدار ثنا گشته و هر روز

داری ز ثنا سودی و از مال زیانی

ای رای تو آن سخت کمانی که ندیدست

این سخت کمان چرخ چو او سخت کمانی

این طالع بختم سرطانست همیشه

زان کج رود این بخت بدم چون سرطانی

امروز خداوندا در حبس تنم را

جان در غلیانست و تن اندر خفقانی

چون مردم بیمار که در بحران باشد

پیوسته همی گویم با خود هذیانی

گر گویم و گر نه غم دل در دل چون نار

می بترکد این دل اگر گویم یانی

از رنج روانم را رفته همه قوت

زیرا که تنی دارم چون رفته روانی

پیوسته درین حبس گرفتارم و مأخوذ

هر روز به جلویزی و هر شب به عوانی

تا دوزخی نبود درمانده نگردد

در دست چنین دوزخی زندان بانی

من بسته بدخواهم غبنا که بدینسان

گردد چو منی بسته تلبیس چنانی

این هست همه سهل جز این نیست که امروز

در دل زندم دوری روی تو سنانی

جانم که بترسیده ست از چرخ ستمگر

از رای کریم تو همی خواهد امانی

ور من بمرم فضل فرو گرید و گوید

والله که ازین پس بنبینیم چو فلانی

دردا و دریغا که شود ضایع و باطل

زین نوع بنانی و ازین جنس بیانی

نه نه که به حسن نظر دولت سامیت

آخر بکنم روزی با بخت قرانی

امروز من از رای بلند تو بدیدم

از دولت و اقبال دلیلی و نشانی

والله که بخواهم دید ارزنده بمانم

بر تن ز تو تشریفی و بر سر برکانی

خوش چیز از آنست سبک خیزی تازی

از ساز به زریال و به رخشش چو گرانی

وین حال عیانست مرا ز آنکه بر عقل

احوال جهان نیست نهانی چو عیانی

تا هیچ تهی نیست مکانی ز مکینی

چونان که جدا نیست مکینی ز مکانی

یک لحظه و یک ساعت قصر تو مبادا

بی صدری و دیوانی بی بزمی و خوانی

سر سبزتر از مورد و فزاینده تر از سرو

دلشاد ز هر سرو قدی مورد نشانی

چون لاله شده جام تو از باده و گشته

از روی بتان بزم تو چون لاله ستانی

می خواسته از غالیه خطی که دهانش

باشد چو درآید به سخن غالیه دانی