مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۸۱ - مدح محمد خاص

دولت خاص و خاصه زاده شاه

رایت فخر بر کشید به ماه

تاج گردون محمد آنکه گرفت

در بزرگیش ملک و عدل پناه

ملک را داد رای او رونق

ظلم را کرد عدل او کوتاه

همتش یافت بر مکارم دست

حشمتش بست بر حوادث راه

آسمانیست بر جهان هنر

آفتابیست در میان سپاه

چون ز حضرت به سوی هندستان

زرد به فرمان شاه لشکر گاه

چشم گیتی به تیغ کرد سپید

روی گردون به گرد کرد سیاه

در همه بیشه ها ز سهمش رفت

شیر شرزه به سایه روباه

آبدان شد همه ز باران ریگ

بارور شد همه به دانه گیاه

کشت پیدا نبود و هر منزل

بود انبارهای کوفته کاه

دشت مازندران که دیو سپید

دروی از بیم جان نکرد نگاه

گرمی او نبرده بوی نسیم

خشکی او ندیده روی میاه

روز بودی که صد تن کاری

اندرو گشتی از سموم تباه

شد بهشت برین به دولت او

حوض کوثر شد اندرو هر چاه

ره چنان شد ز آب کاندر وی

حاجت آمد سپاه را به شناه

ای بزرگی که ملک رای تو را

کرد اقرار طلوع بی اکراه

باشد افزون زده هزار سوار

که بر اقبال تو شدند گواه

نیست بر حزم تو قدر واقف

نیست از عزم تو قضا آگاه

هم تو را خسرویست سیرت و رسم

هم تو را ایزدیست فره و راه

هم مرا دشمنست گشت فلک

کوششم در زمانه هست تباه

هیچ کس داشته ست ازین گونه

معجزاتی علیک عین الله

به همه کار عون و ناصر تو

رای پیرست و دولت بر ناه

از چو تو محتشم فروزد ملک

وز چو تو پیشگاه نازد گاه

ابر بارنده به پاداشن

بحر آشفته ای به پاد افراه

ای عمیدی کز آستانه تو

خاک روبند سرکشان به جباه

رفته صیت تو در همه عالم

مانده مدح تو در همه افواه

تا زدم در بهار دولت تو

دست در شاخه خدمتت ناگاه

عذرها خواست روزگار از من

بازگردد همی ز کرده گناه

به سلام آمدم همی هر روز

دولت و بخت بامداد پگاه

تا پناهست عدل را به حسام

تا شکوهست ملک را به کلاه

باد روزت به فال نیکو گوی

باد کارت به کام نیکو خواه

تهنیت خلعت تو را گویم

که مهنا به توست خلعت شاه

دشمنت را ز تن برآید جان

چون بدین غم ز دل برآرد آه

خلعتی بادت از ملک هر روز

دولتی بادت از فلک هر ماه

دست گیتی به دولت تو دلیل

پشت گردون به خدمت تو دو تاه

بینی از بخت هر چه جویی جوی

یابی از چرخ هر چه خواهی خواه