مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۷۴ - در مدح

ای اختیار عالم در اختیار تو

وی پیشوای ملک و ملک پیشکار تو

بر آسمان دولت قطب کفایتی

بسته مدار مملکت اندر قرار تو

خورشید گشت همت گردون فروز تو

تا چرخ شد جلالت گیتی نگار تو

تا در وجود نامدی از عالم عدم

گردون سپید دیده شد از انتظار تو

سعد فلک همی نکند اختیار خویش

تا ننگرد نخستین در اختیار تو

چون مهر بر سپهر بود گر تویی سوار

شیر سپهر خم زدی از رهگذار تو

گردون سرفراخته را کوژ گشت پشت

تا سر فراخت همت گردون گذار تو

در تاختن پیاده شد فتنه سوار

چون پاشنه گشاید عزم سوار تو

بی بیم شد ز زلزله حادثه جهان

تا تکیه کرد بر خرد استوار تو

گردون ز خط کام تو بیرون نبرد گام

تا بانگ زد برو هنر کامگار تو

دریای پهن خاست ز موج سخای تو

کوه بلند رست ز بیخ وقار تو

چون باغ خلد چرخ بیاراست ملک شاه

آیین و سیرت و ادب شاهوار تو

عدل بسیط تو به چه دارد همی روا

زینگونه ظلم همت تو بر یسار تو

در دفتر سخای تو چون بنگریم هست

اندک ترین رقم صلت صد هزار تو

هر روز ریع شکر و ثنا بر زیادتست

تا هست خلق وجود ضیاع و عقار تو

مست شراب جودی و هرگز به هیچ وقت

چشم زمانه چشم ندارد خمار تو

شاداب و سرفراخته سروی به باغ عز

تا گشت فر دولت عالی بهار تو

گویند بارور نبود سرو نیست راست

سروی تو و مصالح ملکست بار تو

در مجلس تو خون قنینه چگونه ریخت

گر مال پاره پاره شد از کارزار تو

ای ذوالفقاروار کشیده زبان تیز

زو حیدرانه رفته همه نظم کار تو

در کر و فر صلح به کردار راست

بر حل و عقد دولت تو ذوالفقار تو

ای پر هنر سوار به میدان نام و ننگ

باد قضا شکاف ندارد غبار تو

بگذارد کار دولت و بگشاد راه دین

گیتی گشای بازوی خنجر گذار تو

بدخواه در شتاب و گریزست و گیرگیر

از هیبت درنگ تو و کارزار تو

گردد به خدمت تو سر مرد بارور

صحن سرای فرخ تو روز بار تو

ای جوهر محیط شده بر عیار دهر

هرگز به حق گرفت که داند عیار تو

از زینهار خوردن گیتی بری شود

هر کو پناه گیرد در زینهار تو

ای شیر مرغزار نیارد گذار کرد

یک شیر شرزه بر طرف مرغزار تو

بر چهره عدوی تو نشکفت هیچ گل

کاندر دلش نرست ز اندیشه خار تو

من گویمی که یار نداری به هیچ روی

گر بخت نیستی به همه وقت یار تو

در طبع تو نگردد هرگز بزرگیی

کان سعی بخت تو ننهد در کنار تو

چون افتخار کرد به تو هر چه بود و هست

اندر زمانه از چه نهد افتخار تو

آن گوهری که شاید گوهر تو را صدف

آن آتشی که زیبد آتش شرار تو

شاگرد ملک بودی استاد از آن شدی

آموزگار نیست جز آموزگار تو

هر نعمتی که هست بود در شمار من

تا هست نام شعر من اندر شعار تو

نکبت نگشت یارد اندر جوار من

تا جان من خزیده بود در جوار تو

از مفخرت شدست شعار و دثار من

تا بر تن منست شعار و دثار تو

بادی ازین جهان به همه وقت یادگار

هرگز جهان مباد ز تو یادگار تو

امروز من به طوع تو را بنده تر ز دی

امسال تو به طبع تو را به ز پار تو