مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۳۱ - وصف بهار و مدح آن شهریار

مقدمه چو درآمد ز لشگر نیسان

به باغ ساقه برون راند از سپاه خزان

به باغ رایت عالیش سرو آزادست

به کوه مطرد رنگینش لاله نعمان

کنار باغ ز نورسته شاخ پر تیرست

میان باغ ز نورسته غنچه پر پیکان

زمین بگسترد از سبزه هر زمان مفرش

سپهر بر کشد از ابر هر زمان ایوان

مشاطه گل پیوست لؤلؤ خوشاب

عروس گلبن بربست گوهر الوان

به مجمر گل از بوی عود ماند اثر

به جام لاله دراز رنگ باده مانده نشان

به باغ عرعر بی جان همی کند حرکت

به شاخ بلبل بی رود می زند دستان

بسان کاشان بی رنگ خامه نقاش

چگونه گشت همه باغ پرنگارستان

مگر که باغ به نیسان چو ملک مایه گرفت

ز طبع و خاطر خورشید خسرو ایران

امیر غازی محمود سیف دولت و دین

که هست نامش بر نامه شرف عنوان

سپهر قدری کو را متابع است سپهر

جهان ستانی کو را مسخر است جهان

سرای او را در بزم دولتست بساط

حسام او را در رزم نصرتست فسان

نه ملک زیبد بی او نه چرخ بی خورشید

نه خلق باشد بی او نه کشت بی باران

نه جور بینی ازو و نه تیرگی ز بهار

نه نقص یابی ازو و نه عیب در قرآن

کدام بند که او را نه نام اوست کلید

کدام دارد که او را نه ذکر او درمان

سرای و خانه نیکوسگال و بدخواهش

به تیغ تیزش آباد این و آن ویران

شگفت نیست که آبست تیغ او بی شک

به آب باشد ویران جهان و آبادان

در آن زمان که براندازدش به ابر شود

سنانش برق درخشنده و اجل باران

چو پشت ماهی و چون پشت سنگ پشت شود

ز روی جوشن و برگستوان همه میدان

چو سایه گردد تن از حسام چون خورشید

چو یخ شود دل در رزم همچو تابستان

ز هوا طعنه درافتد به نیزه ها لرزه

ز بیم ضرب درافتد به تیغ ها خفقان

حسام در دل هر کس چو نار در کوره

عمود بر سر هر یک چو پتک بر سندان

خدایگان زمین اندر آن زمان گویی

هزار دارد دل یا هزار دارد جان

ز زخم تیغش چون باد در قفس باشد

به پیش حمله او در تن عدوش روان

ز تیغ و حمله او چشم و روی دشمن او

چو لاله گردد از خون و چون زر اندر کان

به گرز بر سر و چشم و دهانش پست کند

به تیغ تیز کند تنش پر ز چشم و دهان

ز بهر دیدن و گفتار باشد از کف شاه

درین ز پیکان دیده در آن ز تیغ زبان

خدایگانا آنی که چون برآشفتی

نگه کنند به هر نوع برتری ز گمان

اگر ملوک بخوانند کارنامه ملک

نخست نام تو بینند بر سر عنوان

سپهر هشت شود چون کنند چتر تو باز

بهشت نه شود آنگاه که گسترندت خوان

تو خفجه پاشی و بیکار شد ز تو صراف

تو بدره بخشی و بی شغل شد زتو وران

ز بهر پاکی جود تو عدل تو نه شگفت

که از عیار زر و سیم بفکند حملان

ز تیغ تو نکند خسروی به معرکه سود

ز دست تو نکند مادحی به بزم زیان

زمین دو پیکر گردد ز بس که در حمله

ز سر دو نیمه کند خنجر تو تا به میان

خدنگ تیز تو چون از عقاب یابد پر

چرا که کرکس را در وغا کند مهمان

ز هیبت تو گمان افتد که جانوریست

بروز بار به پیش تو شیر شاد روان

اگر بداندی آهن که خنجر تو ازوست

به جای جوهر از طبع راندی مرجان

ز ترک بچه که زاید ز بهر خدمت تو

چو کلک زاید برجسته قد و بسته میان

تو را سعادت چون بندگان کند خدمت

تو را جلالت چون چاکران برد فرمان

چو ابر و باد به طاعت همی بکوشم من

به شکر مدح تو روز و شب آشکار و نهان

ز اهتزازم ماننده کشیده حسام

ز بار شکرم ماننده خمیده کمان

اگر نبودی دیدار و مدح تو بودی

دهان و چشمم بر دیده و زبان زندان

همیشه تا بود از مهر پر ز نور فلک

همیشه تا شود از ابر پر ز گل بستان

به دولت اندر همچون زمانه گیتی دار

به نعمت اندر همچون سپهر نهمت ران

هزار شهر بگیر و هزار شاه ببند

هزار قصر برآر و هزار سال بمان