مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۸۹ - تفاخر و شکوی

تخم گشت ای عجب مگر سخنم

که پراکنده بر زمین فکنم

او بروید همی و شاخ زند

من ازو دانه ای همی نچنم

از فنای سخن همی ترسم

که بغایت همی رسد سخنم

آفتابست همتم گر چند

عرضی گشت همچو سایه تنم

بار گشته ست پوست بر تن من

چون توانم کشید پیرهنم

روزگارم نشاند بر آتش

صبر تا کی کنم نه برهمنم

هر زمانی به دست صبر همی

کردن آرزو فرو شکنم

گاه در انجمن چنان باشم

که فرامش شود ز خویشتنم

گه تنها ز خود شوم طیره

گویی اندر میان انجمنم

همه آتشکده شدست دلم

من از آن بیم دم همی نزنم

که ز تف دل اژدها کردار

پر ز آتش همی شود دهنم

سر به پیش خسان فرو نارم

که من از کبر سرو بر چمنم

منت هیچ کس نخواهم از آنک

بنده کردگار ذوالمننم

گر ز خورشید روشنی خواهد

دیدگان را ز بیخ و بن بکنم

ای که بدخواه روزگار منی

شادمانی بدانچه ممتحنم

تو اگر چه توانگری نه تویی

من اگر چند مفلسم نه منم