مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۶۵ - مدح اختری و التزام به نام اختری و اختر

ای اختری نه‌ای تو مگر اختر

گردون فضل گشته به تو انور

آن اختری که سعد بود بی نحس

آن اختری که نفع بود بی ضر

اندر بروج مدح و ثنا شعرت

سایر چو اختر است به هر کشور

شعرت رسیده در ندب ظلمت

چشم مرا به نور یکی اختر

طبعی که راه گم کند او را تو

چو اختری به سوی خرد رهبر

مسعود گشت اختر بخت من

زین نظم نورمند فلک پیکر

در نظم چون خط سیهت دیدم

چون اختران معانی او یکسر

دانم شنیده ای که چو اختر من

هستم ز کوه تنگ به گردون بر

اختر مقاومت نکند با من

چون زو نیم به قدر و محل کمتر

از لرزه همچو اخترم آن ساعت

کز مشرق آفتاب برآرد سر

روزم شبست و در شب تاری من

بیدار همچو اختر بر محور

بر قد همچو چنبر من اشکم

چون اختران گردون بر چنبر

نشگفت ار اخترش شکفد از من

گز کف کبود شد چو سپهرم بر

صد باختر چو اختر اگر دیدم

ویحک چرا نبینم یک خاور

اندر میان اوج چرا زینسان

چون اختر از هبوط شدم مضطر

چون اخترانم از دل و از خاطر

زان همچو اخترم به وبال اندر

چون اخترم شگفت مکن چندین

گر محترق شدم از گران خور

چون خسرو سپهر محل آمد

اختر به جانش بنده شد و چاکر

چندین همی محاق چرا بینم

زین نور آفتاب ضیا گستر

شد مویه گر چو کیوان بخت من

زان پس که بود زهره خنیاگر

از پاکی ار چو مشتریم در دل

بهرام وار چون بودم آذر

نه من عطاردم که به هر حالی

هر روز هست سوزش من بی مر

من سوخته ز اختر وارونم

این اخترست یارب یا اخگر

چون اختر ارچه رفته ام از خانه

راجع چرا همی نشوم ز ایدر

اختر ز جرم چرخ چو بدرخشد

چو آتش از مشبکه مجمر

وز اختر شهاب فلک هر سو

گردد چو سنگ زردیشان زر

شب را به گوش و گردن بربندد

از اختران و خاطر جان زیور

تا روز از اشک دیده گلگونم

چون اختران نگون بودم خاور

زین اختران دیده که همچون در

بینی روان شده پس یکدیگر

گویی مکلل است مرا بالین

گویی مرصع است مرا بستر

هر شب که نو برآیند از گردون

این اختران شوخ نه جاناور

گردند هر زمان ز قضای بد

رنج و غم مرا پدر و مادر

آخر نه کم ز اخترم شود نیز

چون اخترم شود به سعادت فر

ابیات تو همین عددست آری

معنیست اندر اخترم از هر در